۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

تهران کوفه نیست

امروز عاشوراست. اسطوره ی حماسی اش وصف حال امروز ایران است. با این تفاوت که تهران، کوفه نیست.
چند ماه پیش مردم ایران با مردی از سلاله ی حسین به شیوه ی نوین بیعت کردند؛ نه که فرزند حسین بود، که از آزادی گفت و آزادگی و آنچه مردم این دیار، قرنهاست تشنه ی آنند. و امروز می آیند که پای آن بیعت بایستند.
دیروز تهران تاسوعای متفاوتی داشت. جز صدای محو طبل و سنج که انگار از خاطره ی سالهای گذشته ی این شهر بر می خاست، سکوت بود. سکوت و سرمای روزهای آغازین زمستان.
دیشب فرزند دیگر حسین در حسینه ی جماران می خواست از عاشورا بگوید و حسین و یارانش. پاسخش، خشونت بود و بعد همه ی شهر پر شد از مردان زره پوش زورمداران اندک.
حسین، اسطوره ی آزادیخواهی ست و شهادت در فرهنگ مردم ایران. شهادت، در راه آزادی.
می بینید؟ این مردم برای شهادت در راه آزادی، اسطوره دارند؛ نمی توانند کوفی باشند.
امروز می روم برای ارج نهادن به این روز بزرگ، با هر چه عشق که در دل دارم و با دو طفلانم.
امروز می رویم.
امروز در تهران واقعه ی کربلا بازسازی می شود؟ کاش نشود!از خشونت بیزام و از بردگی.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

چند دور؟

تازگیا سخت می نویسم. ناگزیرم از حذف بخشهای مهمی از خودم. بیشتر دلیلش بیرونیه و شاید فکر می کنم اینطوری دارم خیرخواهی می کنم.
شاید اینطور اگه پیش بره، اورمزدان بشه نمای بیرونی من. اونوقت، باید به فکر یه آینه ی دیگه باشم. اینو دوس ندارم. دو سه بار هم تمرین کردم، نتیجه ش شده این که الان نه از اون تمرینها نامی یادمه و نه پسوردی. نزدیک پنج ساله که این پنجره (که چند ماهیه تغییر دکور داده)، منو با اونایی که از دمش رد می شن، در میون گذاشته.
ماجرا فقط این نیست. نه که مخاطب برام مهم نباشه؛ اما این پنجره از این جهت برام مهمه که خودم رو درش بازخوانی می کنم، بلند بلند! و گاهی وجه هایی رو از خودم کشف می کنم درش، که اگه نبود، برای همیشه ازش مغفول می موندم. گاهی اینجا شعر می نویسم، آنلاین. شعرهایی که حسش از این پنجره س. انگار اینجا مثه مثلن لب دریاس و دل کویر و ستیغ کوه، که شکوفام می کنه.
حالا که سخت می نویسم، حالا که ناگزیرم از حذف بخشهای مهمی از خودم، می ترسم سلولهای ارزشمندی رو از دست بدم. از اون دست سلولها که هیچ وقت ترمیم نمی شن و جایگزین هم ندارن. مثل نفسهایی که در هوای پاک آزغال و پلنگ می کشیدم و در یک انتخاب تحمیلی از خودم دریغ کردم و حالا مثل رویایی به جا مانده از کودکی، گاهی تنها هوسش رو می کنم؛ بی که بازگشتی داشته باشه.
و فکر می کنم آیا خلق آینه ای تمام قد از خودم میسره در فضای مجازی؟ آینه ای که من با تمام ابعادم توش جا بشم؟ و آیا آینه ای که هویت مجازی خواهد داشت تا بتونم راحت توش بنویسم، آینه ی منه؟ تمام قد، با ماسکی که من پشتش پنهان می شم؟ حالا اگه میسر بود چی؟ این آینه ی عیان رو می خوام بشکنم؟ یا می خوام مثه مردای زن داری که زندگی شون راضیشون نمی کنه و جسارت پایان دادن بهش رو ندارن و بر بستر دیگه ای می خزن بی که نام و نشونی از خودشون بذارن، خود واقعی رسمی م رو می خوام اینجا نگهدارم و خود حقیقی غیر رسمی م رو ببرم تو بستری دیگه در قالب صیغه یا رابطه ی خارج از چارچوب؟
اصلن مگه گرفتاری من در سخت نویسی و حذف ناگزیر این پنجره س؟ که بخوام دودرش کنم، یا طلاقش بدم، یا دورش بزنم و برم سراغ دیگری؟
نه مشکل منم. و باید تکلیفم رو با این "من" روشن کنم. که آیا می خواد بشه یکی از اونایی که در همیشه ش تکفیرشون کرده؟ یا می خواد خودش بمونه؟
به اینجا که می رسم، سخت می شه. همون سختی ای که به خاطرش سخت می نویسم این روزها و ناگزیرم از حذف بخشهایی مهم از خودم. و این دور باطل رو چند دور دیگه باید بزنم؟ چند دور؟

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

تو

دیریست قلب من
مامنی برای تمامی مردان خسته است
از آن زمان
که تو سرمست من شدی

پی نوشت: تازه نیست که نباشد! حس امروزم که هست!

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

بازخوانی چند تیتر

خبرگزاری ایرنا : منتظری درگذشت

وب سایت رجا نیوز : حسینعلی منتظری درگذشت

خبرگزاری جوان آنلاین : آقای منتظری درگذشت

خبرگزاری فارس : شیخ حسینعلی منتظری درگذشت

خبرگزاری برنا : حجه الاسلام و المسلمین منتظری دار فانی را وداع كردند

پس از تشییع جنازه و پیام رهبری

خبرگزاری ایرنا : آیت اله منتظری به خاك سپرده شد

خبرگزاری فارس : حضرت آیت اله حسینعلی منتظری به خاك سپرده شد

اما

درباره جمعیت حاضر در مراسم

رجا نیوز : 1000 نفر در مراسم تشییع آقای منتظری شركت كردند

فارس : 3000 نفر در مراسم تشییع جنازه شركت كردند

كیهان : 5000 نفر در تشییع جنازه شركت كردند

صدا و سیما : جمعیت شركت كننده مراسم از شهرهای دیگر آمده بودند

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

عروج

خلافت، آب بینی بز هم نبود برایش.
چشمش را نتوانست ببندد به واقعیتهای موجود.
رفت و بیست سال تمام نشست کنج خانه و عطای حکومت را به لقایش بخشید.
بیست و یک سال سکوت و بعد هم پرواز. پروازی سرفراز. در اوج محبوبیت. این یعنی عروج
خوش به حالت دوست! چه زیبا آرمیده ای و چه آرام

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

بزن زنگو!

سنج و دمام
این موسیقی رو از وقتی یادم میاد دست کم تو دهه ی محرم خیلی شنیده بودم. به نظرم خیلی اعصاب خرد کن بود همیشه و منو سردرگم می کرد. دوستش نداشتم و سعی می کردم تو شرایط شنیدنش قرار نگیرم.
دیروز، از صبح تا بعد از ظهر، چند بار این موسیقی رو زنده شنیدم: همنوایی سنج و دمام. اسمش – اگه درست تلفظ کنم – اینه. موسیقیِ عزای خوزستانیا. دست کم بختیاریای خوزستان.
دوستای آرمین – برادرزاده ی فقید 19 ساله ی مهران – دیروز تو مراسم چهلمش به شیوه ی جوونای خوزستانی براش عزاداری می کردن.
نوای سنج و دمام، همه ی حس درونیِ سارا، مادر آرمین رو ریخت تو دلم. شدم مادری که فرزند 19 ساله ش رو در پی 10 ماه درمان سرطان مغز استخوان از دست داده و خوشبختیِ مثال زدنی ش، یهو فرو ریخته. لحظه لحظه ی شیرینی ها و سختی های بزرگ کردن بچه ی 19 ساله م اومد جلو چشمام. فرو ریختم. و فهمیدم این نوا، چرا این همه سال آزارم می داده. از بس اصالت داشته. از بس خالص بوده. از بس نوای درون بوده.

خداحافظ پرواز داخلی
سفر 18 ساعته ی دیروز رو دلم نمی خواست با هواپیما برم. حس عدم امنیت داشتم. هر لحظه فک می کردم سقوط می کنم و می میرم در حالیکه جونم رو عزراییل نمی گیره؛ سیستم ناامن هوایی ج.ا.ا می گیره. و من الان وقتی برای مردن ندارم و زندگی رو با همه ی جنگهای سختش می خوام.
این سفر هوایی رو که قصد داشتم با قطار برم، مهران به شیوه ی خودش کرد تو پاچه م: تو خودت گفتی! من که مجبورت نکردم! و آره خودم گفته بودم. از بس هزاران بار اصرارهای متنوع کرد و من مردن در سقوط هوایی رو به ادامه دادن اون اصرارهای هنرمندانه ترجیه داده بودم.
پرواز رو دوس دارم. حتا با هواپیما. از مرگ، اونم در حادثه ی هوایی هم هراسی ندارم. اما قصد خودکشی در سیستم ناامن هوایی ج.ا.ا رو ندارم و تجربه نشون داده این ناامنی در پروازهای داخلی بیداد می کنه. پس تا وقتی شرایط به همین ناامنی کنونیه، خداحافظ پرواز داخلی.

تکبیر برادران
فرصت گشت و گذار تو اهواز رو نداشتم. به خرید از فروشگاه فرودگاه بسنده کردم و کمی شیره خرما و ارده خریدم. از گیت آخر که انگار بهش می گن گیت سپاه که رد می شدیم، به دلیل خرابی دستگاه – که برادرا همونجا این واقعیتی که همه داشتن می دیدنش تکذیب کردن – و همین طور به دلیل اهمال مسئول مربوط به چک کردن وسایل مسافرا، بخشی از خریدم افتاد و شکست.( قبل از شکستن وسایل من، یه موبایل هم گیر کرد لای دستگاه و پرت شد زمین. یه هدفون هم پیچید لا به لای میله های دستگاه و کلی دردسر درست کرد. آقای مسئول هم کیفا و وسایل مردم رو هی هل می داد که خرابی دستگاه رو جبران کنه و این باعث به هم ریختگی و خراب شدن وسایل مسافرا می شد). بعد یکی از برادرای ملبس به لباس سپاه، خیلی عادی شیره ها و ارده ها رو با دست هدایت کرد تو پلاستیک و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، داد دست مهران. من که ماجرا رو با چشم دنبال می کردم، به این کارش اعتراض کردم. به وقاحتش در عیان بودن تحمیق مردم. ایشون فرمودن اولن دستگاه چک وسایل هیچ ایرادی نداره. دومن تقصیر خودتون بوده که پلاستیک خریدتون رو بد گذاشتین. بعد هم اتفاقی نیفتاده! شلوغش نکنین و تشریف ببرین!
به قول زورخونه ایا، بزن زنگو!!!
و به قول الف. بامداد، تکبیر برادران!!!

شفاف سازی
البته که عبارت مورد استفاده در تیتر چهارم، خیلی خوبه. و من ازش به شدددت استقبال می کنم و از حضرت عالی هم تشکر!
ببین! تکذیبش نکن و برای به باور نشاندن این تکذیب، جون این و اون رو وسط نکش! می دونی چیه؟ حس اولیه م می گه اتفاقایی که این روزا داره می افته، نقشه هایی نیست که داری می کشی؛ بلکه از ضمیر ناخودآگاهت برخاسته و این داره شکاف موجود رو شفاف می کنه. این خیلی بهتر از پاک کردن صورت مسئله س. باور کن!

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

بوی بد

مامان بزرگ خدابیامرزم یه دوستی داشت که من خیلی دوستش دارم و هنوز در قید حیاته. ویژگی های منحصر به فردی داره "قز خانوم" (اینطوری صداش می کردن، حالا نمی دونم اسمش دقیقن چیه) که مجالی باشه بعدن براتون می گم؛ اما یکیش شوخ طبعیه. چرا یادش افتادم، به خاطر این گلواژه هاست که تو زورنامه ی وطن امروز منتشر شده.
این قزخانوم ما یه همسایه داشته قدیم ندیما به اسم اشرف خانوم، که ماجراش تو محل ضرب المثله. انگار اشرف خانوم ذهن و دهن یکی بوده و خیلی هم مبتذل و ناجور. قز خانوم هم که شوخ طبع، سر به سر اشرف خانوم مورد اشاره می گذاشته و طرف هم بی توجه به مکان و زمان و موقعیت، درفشانی می کرده. انگار آدمای موجه محل صداشون دراومده و تذکراتی دادن به اشرف خانوم که جواب داده من مثه چاه خلائم؛ تکونم بدی، بوم درمیاد. خب بگین قزخانوم هم نزنه این چاه بوگندو رو.
حالا حکایت ذهن و قلم زورنامه ی وطن امروزه که به درستی تونسته کنه اندیشه و ایدئولوژی خود و همفکرانش رو با گلواژه های مورد اشاره به رخ بکشه.
و چه نامی بر تارک نامبارک این زورنامه حک شده: وطن امروز! چه وجه تسمیه ای! وطن، امروز به یمن وجود شما بر مسند سراسر دروغ و دغل و چرک و عفن شده.
از این شعبان جعفری ها چه انتظاری؟ جز این که برای تحقیر مردی آزادیخواه، حجاب برتر!! بر سر عکسش بپوشونن و بعد که بوی گند دروغشون همه جا رو آلوده کرد، چنان قافیه رو ببازن که جای سرپوش گذاشتن رو ماجرا همش بزنن تا فضا رو بیشتر به گند بکشن. تا اونجا که این بار برای تحقیر حامیان اون مرد آزادیخواه، چماق قلمگونشون حتا نه هجو، که هزل می نگاره و در روزنامه هاشون از پریود شدن مردهایی می گن، که زن بودن رو تحقیر تلقی نمی کنن.
برادرا! پریود شدن یا به قول شما "پراید"، مشکل آفرین هست، حاملگی و زاییدن طبیعی و سزارین، درد داره؛ اما نه به اون اندازه که دیدن دروغ و دغل. نه به اندازه ی دیدن عوامفریبی و به تاراج بردن سرمایه های خاکمون. نه به اندازه ی کوردلی تان و تلاش کورتان در تحمیق مردم.
زنهای این سرزمین، چنان از پلیدی به درد اومدن که با وجود درد پریود، با شکم برآمده از حاملگی هفت و هشت ماهه، با در آغوش داشتن نوزادانشون نه تنها از اعتراضها جا نموندن، که از قضا صف اول رو گرفتن و پیشگامن.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

اکشن

"... یادته؟ وقتی 18 سالم بود و تو منو به زور فرستادی بالا پیش قبادی. منم روحیه ش رو نداشتم ... بالاخره از یه جایی باید شروع کرد ..."
فقط اون بار نبود. یادته؟ سفر آزادبر؟ شبش چقد گریه کردی و من سخت بودم باهات. پام تو یه کفش بود و آخرم راهی ت کردم. شیش صب نشده بود که زدیم بیرون. باهات اومدم تا راهیت کنم. راه که افتادی با چشمای گریون، دو ساعت زود بود هنوز تا برم سر کار. از جاده لشکرک پیاده اومدم تا نیاورون تا اون دو ساعت پر بشه و به تو فکر کردم و سفرهایی که خودم چقد دوستشون داشتم و می دونستم طولی نمی کشه شیفته شون می شی و شدی.
و بارها و بارها سخت گرفتنهام و سختی کشیدنهات از دست من.
فقط برای تو نبود سخت گرفتنهام. به خیلیا سخت گرفتم تو کار. سخت گرفتم تا بسازمشون. هر کدومشون ستاره ن الان و من به حق یا ناحق می بالم به خودم که یه روزی بهشون سخت گرفتم.
لامصب بد وضعیه. عین یه ظرف کریستال مرغوب که سر خورده از دستت رو سنگ و هزاران تیکه شده. پازل نیست که بتونی با اشتیاق و تمرکز جفت و جورش کنی.
دوره ی مرشد بازی گذشته مهندس! و هیچی ندونم، این یکیو خوب می دونم. آروم و مست بخواب در بستری که سهم توئه از زندگی و لذت ببر از هر ثانیه ش. و چشماتو ببند و نبین سیل سیل اشک بدمصبمو. یاد اون شبهای مشترکمون نیفت. یاد ولنتاین منحصر به فردمون که دم دمای صبحش اوستا هدیه ی مشترکی بهمون داد. یاد صبونه هایی که راه می رفتیم و تو فرعی های حوالی انقلاب می خوردیم یا تو تاکسیای خط تجریش. یاد التهاب و اندراس و هر چه افتعال دیگه ی من نیفت و فکر نکن به این که چه شد که چنین شد. به فعلهای شاد و شیرینی فک کن که باید بسازیشون و زندگی شون کنی.
همه ی این ضجه ها می ارزه به لحظه لحظه ی عمری که خواستم و جون کندم که به دلخواه نفس بکشمشون و ... خب نشد آخر اونی که می خواستم. سعیمو کردم و نشد مهندس! اینطوری دیگه شرمنده ی خودم نیستم که هویج بودم و هیچ کاری نکردم.
حالا منم و سهمی که از سهم خواهیم از آفرینش به دست آوردم و راهی پشت سر که پیچ و خمهاش نمی ذاره مو به مو مرورش کنم و راهی پیش رو که آب و سرابش رو سخت می شه تشخیص داد و باید برم. تا تهش. تنها و پیاده. و از انگها نمی ترسم. از انگها و تنهایی هایی که "او" این روزها به صد زبان و اشاره سعی می کنه بهم گوشزد کنه و "نیستم"ش رو مثه پتک تو سرم خراب می کنه و لبخندم انگار درک منو از کنه ماجرا، ازش پنهان می کنه.
غصه نخور مهندس! و مرامتو شکر که خطم نمی زنی. مثه یه صورت مسئله ی ناخوشایند پاکم نمی کنی و نمی گی بذار برو جای دیگه کپه ی مرگتو بذار تا بقیه نبیننت و غصه ت رو نخورن.
مرامتو شکر!
نزدیک دو بامداد
25 آذر 88

روزهای کبود

می دونی! ناف بعضی ها رو با نک و نال بریدن. مثه این صفحه. تقصیر انگشتای من نیست با این ناخونای لاک قرمزی. تقصیر ناف این صفحه س.
شایدم نیست. می دونی! خداییش وقتی نافشو می بریدن من اونجا بودم. نک و نالی نبود. یا بود و پنهان بود. به گوش من نرسید.
صادق بود گفت تو زندگی زخمهایی هست که مثه خوره روح آدمو می خوره؟ یا یه همچین چیزی؟ همینه دیگه! همینه!
کاش بشه باشی. کاش!
از روزای کبود بدم میاد. اصلن لعنت به روزهای کبود!!!
مرسی که گذاشتی تو اتاق شیشه ای ببینمت. سختمه. خیلی سختمه. اما شجاعتت قابل تحسینه. و صداقتت مستم می کنه. هر چند ته این مستی نک و نال باشه و حتا به هم ریختن کافه.
اما خواهش می کنم! خواهش می کنم! خواهش می کنم! اگه پیش اومد یاد من نیفت! یاد من نیفت! یاد من نیفت!
می دونی! نه این یکیو بهتره ندونی.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

فالگیر

از شما چه پنهون رفتم پیش فالگیر.
حرفای خوبی زد بهم. خیلی خوب. خیییلی خوووب. بعد حس من به گ...  رفت.
جای کف دست من، چشم دوخته بود به دل آسمون. چشماشو تنگ کرده بود و مژه هاشو نزدیک هم. نفس عمیق می کشید و می گفت: از هر چه جز فال من.
بعد لبخند زد. سوار سنگ پرنده ش شد و رفت. دور! دور! دووور!

آبی

ایستاده ای در برابرم:
نزدیکتر از هر چه درخت
سبزتر!
افراشته تر!
جاری شده ای در لحظه هایم:
رودوار!
در شریانم:
شراب وار!
شعله می کشم: آبی!
گرم می شوی.
زبانه می کشم،
لبخند می زنی.
ابر می شوم،
دریا می شوی: آبی!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

بله!

می دونی! این روزها زیاد حرف می زنم. داره کم کم عادتم می شه.
می دونی! نمی ذارم بشه. ترکش می کنم.

پی نوشت: دوست من! سخاوتی در کار نیست؛ اما خب! شاید لزومی هم نداشته باشد. چه کسی می داند، شاید حق با شما باشد! از تذکر شایسته تان سپاسگزارم.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

انگار

انگار رفته ای
پشت ابرهای خاکستری
که هیچ گاه
هیچ گاه
چشمت به چشمم نیفتد
مبادا عاشق شوی
عاشق زنی
جاری در رود زمان
به سوی پلی شکسته
که رویایش
رسیدن به رنگین کمان است

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

احتمال

احتمالن در حال پردازشه. احتمالن داره داده ها رو آماده می کنه برای تبدیل شدن به تصمیم؛ به اتفاق؛ به سرنوشت.
احتمالن تصمیم سختی می خواد بگیره که پنج برعکس اینقد داره درد می کشه.
بی خیال احتمالات! هر چی که باشه، قبل از همه اگه خبردار نشم، آخرین نفر نخواهم بود.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

یگانگی

گفتی من می گم اگه پیش بیاد؛ اما تو نمی گی.
گفتم می گم. گفتی معمولن که اینطوری نیست. خدا کنه بگی.
پیش اومد. گفتم. خب چی شد؟ اصلن واسه چی گفتی بگو؟ وقتی گفتن و نگفتن، فرقی نداشت.

پی نوشت: دیوانه از قفس پرید.

درد نامتقارن

می گه: اگه متقارنه، چیز مهمی نیست.
دلش آروم می گیره. شنیدن همین، کافیه برای آروم شدنش.
درد می گیره. نیمکره ی راست. بارها و بارها. تیر می کشه و می زنه به چشم. چشم راست. می سوزه و ... .
لبخند می زنه با شادمانی. دلش قنج می ره. وقتی نداره برای درد کشیدن. روزهای مونده رو باید فقط نفس بکشه با شادمانی؛ با لبخند.


۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

خیام

خیلی باحاله. می دونین چی می گه بهم؟ میگه:

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟
پیش آر پیاله را که شب می گذرد!

مرد حسابی! گرفتاری منم همینه دیگه! که شب می گذرد! اما کیفیت مهمه رفیق! خیلی خیلی هم مهمه. همه ی اون نفسهایی که تو ازش می گی، تک تک نفسهایی که فرصت نکردی بکشیشون، یا با کیفیت بکشیشون، برام مهمه. باید جور تو رم بکشم یحتمل.
فلسفه ی آفرینش ماها همینه. دقت کن! میگم ماها! نه اونایی که منتظرن شب بگذره، بعد بلبلا براشون چه چه بزنن. من و تو همین شبو فرصت داریم. فردا رو کی دیده؟

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

شمارش معکوس

نفسهام به شماره افتاده. اما نمی دونم کدوم وری.
به قول ندا مهم حرکته. ورش خیلی اهمیت نداره.
اینکه جریان داشته باشی، نمی گندی. حالا اگه سقوط هم به نظر بیاد، مهم نیست. همه ی خبرا که اون بالا نیست. گاهی مثل دلفین باید بری زیر آب. نمی شه که همیشه کبوتر بود.
بعد هفت هشت سال با دوستای مدرسه م قرار دارم. دلم داره می تپه برای دیدنشون. اما می ترسم مثل همیشه حرفهای همو نفهمیم. کاش این دفعه بتونم جز مرور خاطرات پرخطر مدرسه بتونم اشتراکاتی باهاشون پیدا کنم.
خیییلی دوستشون دارم.
:)

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

آغاز

یادم نمی رود، امروز نهم آذر ماه است.  یادت نرود!
یادم نمی رود،ساعت را هم. پنج و نیم است. یادت نرود!
یادم نمی رود: همه ی قصه همین است. خواستن، برخاستن، و پریدن. یادت نرود!
دستتو بده من! محکم بگیر! چشماتو ببند! یک، دو، سه
بپر!

آب

دارم فکر می کنم به مفاهیمی مثه رودخونه، دریا، اقیانوس، چشمه، آبگیر، تالاب، مرداب، باتلاق، گنداب، برکه، آب انبار، قنات، و حتا نیمه ی پر و خالی لیوان.
این که آب، تو هر کدوم چه کیفیتی داره و چرا.
پرسش ساده ایه. نه؟

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

آرتا

بابا داشت برنامه ای رو می دید که براش مهم بود. نمی دونم دقیقن کدوم برنامه بود. چند روزه حال و حوصله ی درست حسابی نداره. دلتنگه. مامان می گه تازگی نداره. این بار چهارمه که چنین حالی داره، و میگذره.
بچه ها خیلی سر و صدا می کردن. بردمشون تو اتاق که بخوابونمشون. اروند همون اول کاری به بهانه ای جیم زد. آرتا موند پیشم. عاشق تنها بودن با میما شده تازگیا. سر و صدای یه بچه، اغراق نکنم یک پنجم دو تا بچه س.
نیم ساعتی به معاشقه ی مادر و فرزندگی گذشت. خواب از چشماش می ریخت، اما مقاومت می کرد. براش -یا برای خودم- شادمهر گذاشتم: "باید تو رو پیدا کنم، شاید هنوزم دیرنیست ..." . ترانه ی مونا برزویی منو مست می کنه و صدای شادمهر عقیلی شاید آرتا رو خواب. چشماش گرم خواب می شد و یهو یه صدا از بیرون اتاق توجهش رو جلب می کرد. بچه م نمی تونست تمرکز کنه واسه خواب.
دلش می خواست بره بیرون، بازی کنه و برگرده شیرجه بزنه تو بغل میما (اسمی که تازه برام گذاشته) بوس و بوس و بوس. تاب نمیاوردم. اروند هی میومد به بهانه ای در اتاق رو باز می کرد و آرتا بیشتر دلش می خواست بره بیرون. بالاخره تصمیم گرفت؛ پا شد و همینکه خواست بره، با عصبانیت نه چندان چشمگیر ناشی از شکست پروژه ی خواب، گفتم: اگه رفتی، دیگه پیشم نیا! چون من دیگه مامانت نیستم!
دل دل کرد و رفت. 30 ثانیه، فرصتی نبود که خودم رو - دیشب ویروون و پریشوونم رو - مرور کنم و ببینم کجای قصه ام. برگشت. با بغض. با رنگ پریدگی. با استیصال. خودشو انداخت تو بغلم. چشمای بادومیش، بادومی تر بود. بغضش ترکید و هق هقش دلمو شرحه شرحه کرد: میماااااااا ببخشییییییید. پشیمووووووونم. خیلی پشیمووووونم. میما پشیمووووووووونم منو ببخش.
بغلش کردم و فشارش دادم به قلبم. بوسش کردم و گفتم: تو منو ببخش مامان. بیخودی عصبانی شدم. ببخش میما رو. دلم گرفته بود و نفهمیدم که نباید باهات اینطوری حرف بزنم.
اشکش رو صورتم جاری بود و اشکم شاید رو صورتش. وقتی حس کرد دارم گریه می کنم، بی قرارتر شد: میمااااا تو نباید گریه کنی. تقصیر من بوووود. میما تو رو خدا گریه نکن صورت قشنگت اشکی می شه. میییییییمااااااا
لبخند زدم. اشکام رو پاک کردم و لبخند زدم. بوسیدمش و لبخند زدم. بی قراریش اما، تمومی نداشت. بوسیدمش و بوسیدمش. موهاشو، صورتشو نوازش کردم: پسرم تو کار بدی نکردی. شیطونی کردی، اما اصلن کار بدی نکردی. فقط خواستی بری بازی کنی. این اصلن کار بدی نیست که ازش پشیمون بشی. من باید ازت معذرت بخوام به خاطر رفتار زشتم. من هیچ وقت نباید اون حرف رو به تو می زدم. هر چی که بشه، تو پسر منی.
بغض کرد. بغضش رو فرو خورد: میما اگه مامانم نباشی، من گم می شم. تو خیابون ماشین با من تصادف می کنه. آدم بدا میان منو می برن و بچه ی خودشون می کنن ...، میما هیچ وقت منو تنها نذار.
و دنیا رو سرم خراب شد. چه کرده بودم با دل کوچیک آرتا! چه کرده بودم با دنیای شیرینش! چه کرده بودم با حس عمیق کودکانه ش! چه خودخواه بودم! و چه مستاصل!
سرگشتگی های من چی داره به سر این بچه های بی نظیر میاره؟ با آوارگیهام، آواره کردنشون؛ با هر نفسی که می کشم، اضطراب به دل ریختنشون، با نگاههای سرگردانم، سرگردان کردنشون، ... چه داریم می کنیم با بچه هامون! کدوم کیان رو با چه بهایی داریم سر پا نگه می داریم؟

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

:)

همه ی آنچه گذشت، فاصله بود.
هی تو!
خوش اومدی به خونه ت.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

اروند

- اروند بس کن دیگه! فروشگاهو گذاشتی رو سرت
با قیافه ی حق به جانب و عصبانی ابروهای پیوندیشو تو هم می بره و می گه:
- مگه فروشگاه کلاهه که بذارم سرم

هی سوال می کنه و هی سوال می کنه و هی سوال می کنه. کلافه می شم و می گم: مامان جان نمی دونم. نمی دونم. اصلن من بی سوادم.
یه جور بدی نیگام می کنه و می گه: یعنی با احمدی نژادی؟؟؟ بعد انگشتشو می گیره طرفم و چند بار با غیظ می گه:
هر کی که بی سواده، با احمدی نژاده

دستشو حلقه می کنه دور گردنم و فشار می ده و بوسم می کنه و می گه: من با کسی عروسی می کنم که مثل تو باشه.
می پرسم: مثلن کی؟ می گه: مثلن تو.

داییش می گه: سلام گلی! جواب می ده: تو سنبلی! داییش که از حاضر جوابیش خوشش اومده می گه: اصلن خلی! با خنده به داییش نیگا می کنه و می گه: می دونی چقد منگلی!!!

بالای سمت راست صفحه ی جی میل عکس کوچولوی مایکل جکسونه. می شناسدش. می گه: مامان؟ این مایکل جکسونه؟ می گم آره مامان جان. می گه: اینو که گرفته بودن؟ آزاد شده که اومده اینجا؟ مبهوت نیگاش می کنم. بعد از مدتی می فهمم که بچه م هر اسم آشنایی رو که تو اخبار شنیده، گرفته بودنش. به نظرش پس لابد این یکی رو هم گرفته بودن که مدتی پیش اخبار اسمش رو گفت!

ساعت نزدیک یک شبه. باباش می گه: دیگه کافیه. وقتشه که چراغارو خاموش کنم. سریع برید بخوابید سر جاتون که تو تاریکی نمونید!
نگاه معناداری!! می کنه بهش و می گه: ببینم بابا! فک کردی صاحب خونه ای؟ فک کردی رییس این خونه ای؟ می دونی تو این خونه چن نفر دارن زندگی می کنن؟ بشمر! ما 4 نفریم و با هم تصمیم می گیریم که چی کار کنیم. این خونه 4 تا صاحب داره.
باباش عرق سرد می کنه و احتمالن به آینده ی دموکراسی در ایران فکر می کنه :)

پی نوشت: از نقل این روزهای آرتا معذورم :) دوز عاشقیتش بالاس و تحلیلهاش تخصصیه.

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

غزل

با وزن حضورت
و قافیه ی چشمانت
در روزهای آتش و خون،
با ترجیع بند بوسه های دورت
که بادِ مستِ پاییزِ تهران
حسابش را از فلفل و اشک آور جدا می کند،
با تلمیح لبخندت
در ضیافت باتون و کلاشینکف
در خیابانی که تنها نامش آزادی ست،
غزل شدم.
آنگاه
که پریشانی ام را
با لهجه ی عاشقی
در آغوش آرامت سرودی.

امشب

کاش این فقط یک تشابه عجیب در عبارتها باشه و نه یک حس لعنتی کامل.
کاش این فقط یک کابوس شبانه باشه که منو از آغوشت کشیده بیرون و نشونده پای این پنجره.
خوندن پنجره ش همیشه برام شیرین بوده. حتا وقتی بخشیده ش به یکی دیگه. حتا وقتی دیگه ردی ازش نداشتم.
کافیه اسم من تقی باشه و تو اشتباهی نقی صدام کنی. بعد یهو ببینم شریک نقی (اونی که منو اشتباهی به نامش صدا کردی) مرکب نو خریده و از قضای روزگار تو هم اسب تازه.
اونوقت ...
کاش وقتی اجساد متعفن خاطراتم رو بی هیچ مهری تشریح می کردم، از شباهتت باهاش نمی گفتی. کاش ...
می بینی! آدم زخمی همینه دیگه! از ریسمون سیاه و سفید می ترسه! یا نکنه ریسمون نیست و از همون کبری خانوماییه که یهو نیشی می زنه و منو به ابدیت پیوند میده؟
خودت بگو. خودت منو از چنگال این کابوس وحشتناکِ تلخ نجات بده. من که بی خوابم امشب! تو بخواب. آروم و مثل نوازادا زیبا. صب که پاشدی، خودت بگو همه ش کابوسه.
کاش نیومده باشی واسه شکستنم؛ له کردنم؛ کشتنم.
این بار قطعن به خلیج همیشه فارس و آبزیان بزرگ گرسنه فکر نمی کنم. به چهار لیتر بنزین فکر می کنم و سردر مرکز امور زنان و خانواده.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

زن، باختن و ساختن

"باختن" و "ساختن" دو مصدریه که "زن" - زن زنده ی بی پروا - که می خواد نفس بکشه، می خواد نفسهای به سرقت رفته ش رو از زندگی پس بگیره، مدام در حال زندگی کردن اونه.
این نه آرمانگراییه و نه زندگی کردن در رویا.
"زن زنده"، مرگ روحش رو برنمی تابه، می جنگه و هر جا که در پس گرفتن نفسی پیروز بشه، زمان رو به هم می ریزه و دوباره زندگیش می کنه؛ خواه زندگی کردن هفته ای از پونزده سالگیش رو در چهل و هفت سالگی.
این یک روش دیکته شده نیست. این تجربه ای از جنگه، که هر زن زنده ای بهش می رسه و رقص دوار طبیعت و تاریخ، اونها رو به هم پیوند می ده.
باختن، ساختن، باختن، ساختن، و هزار بار باختن و ساختن، چیزیه که من و تو هر روز داریم زندگیش می کنیم.
تنها غمگین نیستم خوب من! حالا تنها غم داره تراوش می کنه از من احتمالن. و امید داره بازسازی می شه در من. عشق داره سلولهام رو ترمیم می کنه. و کودکیِ یک زن، داره بازتولید می شه در من.
شاید این دوره ی گذاره؛ از باختنی، به ساختنی؛ اما خوبِ من! این صرفن یه گذاره و می گذره.
از هزاران زن؛ از هزاران زنِ زنده ی بی پروا؛ در جدال میون "نرسیدن" و "رسیدن"، شاید انگشت شمار باشن اونهایی که رسیدن. اما رسیده ها، تنها برای خودشون نرسیدن. برای معنای زن رسیدن.
خوبِ من! امید، آخرین چیزیه که می میره و تا هست و در من نفس می کشه، حتا اگه هزاران بار ببازم، ایمان دارم که در پایان می سازم.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

ترشیهای اطلس خانوم

تابستون که می شد، عشقم این بود که مامان باجی رب بپزه. بساط رب پزون دو سه روز طول می کشید. خیلی حال داشت. چهار تا خواهر به سرپرستی مامان باجی گوجه ها رو می شستن و له می کردن و نمک می زدن و یه روز می ذاشتن بمونه بعد سه دور از صافی های مختلف صاف می کردن و بعد تو دیگ می جوشوندن و می جوشوندن تا قوام بیاد. به نوبت هی هم می زدن و هم می زدن تا رب زمستون درست بشه. بعد تو کوزه های سبز و آبی می ریختن و درشو محکم می کردن و ... ما هم که هی دور کاراشون می چرخیدیم و به کل فرایند ناخونک می زدیم و از گوجه تا رب می خوردیم و له بازی می کردیم وهی دستمونو تو صافی گوجه له شده ها می کردیم و هی داد می زدن سرمون که بچه ...
شهریور که می شد، نوبت سرکه گذاشتن بود و ...
خلاصه هر فصل و ماهی کاری ویژه ی خودش رو داشت
چند روز پیش رفتم دو کیلو خیار بخرم. آقای محترم که دیگه فهمیده هرچی بخواد بهم بفروشه من نه نمی گم، گفت گل کلماش خیلی خوبه بذارم براتون؟ حیفه یکی ببرین، بذارین چند تا بکشم، گل کلم خالی که به درد نمی خوره! کلم برگم می خواد، هویجاشم خیلی خوبه، کرفس و سیب ترشی هم می کشم براتون و ... خلاصه که همه رو جمع کرد خودش آورد گذاشت تو خونه و منم که لبخند می زدم و فکر می کردم با این سبزیجات زمستونی که مثل اون حیوونا  تو سرمای زمستون مهمون خونه ی ننه پیرزن شدن، اومدن تو خونه م باید چه کنم.
یکی دو روز تماشاشون کردم. بعد گفتم اینا اومدن اینجا که تبدیل بشن به چیزای دیگه. باید آستین بالا بزنم و ترشی بذارم شاید حس و حالم عوض بشه.
مریم خانوم (همسایه و دوست مامان باجی فقید) کم و کسریها رو برام خرید و دیروز دست به کار شدم. دردسرتون ندم که دو سطل خیلی بزرگ ترشی و شوری درست کردم و حالا تا بیست روز یه ماهی که برسه، باید دنبال محل مصرفش بگردم.
اما اینا رو گفتم که به حال و هوای دیروزم برسم:
دیروز غرق رویاهام بودم. چه کنم هام و چه باید می کردم پیش از اینهاهام و چه کردند با من هام و چه شد که چنین شد هام و عشق هام و شور هام و شکست هام و تنهایی هام و بغض هام و حسرت هام و تو.
به تو که می رسیدم، عشق می ریخت تو سطل ترشی. مهر می ریخت تو سطل شور. چشمام برق می زد و لبام می خندید. محو می شدم در خیالت و کشف می کردم که این راه سی ساله باید با همه ی فراز و نشیبهاش طی می شد تا به تو برسم. که راز آفرینش اینه. که اوستا دنیا رو برای لحظه های ناب عاشقی مقدمه چینی کرده. که ...
دیروز فهمیدم چرا می گن ترشی انداختن واسه فلانی اومد داره، واسه فلانی اومد نداره. چرا می گن بده ترشیتو فلانی بندازه، دستش خوبه، اما نذار فلانی بیاد سر بساط ترشیت که قدمش خوب نیست. رازش تو عاشقی آدمهاس. تو نرسیدن ها و رسیدنهاشون, که اولی خیلی بیشتر از دومیه. تو کینه هایی که تو دل بعضی آدما هیچ وقت راه پیدا نمی کنه. تو فرارهایی که به قرارها ترجیح داده می شه. تو چاله هایی که آدما گاهی باید سالها جون بکنن و آخر آیا ازش بیرون بیان، آیا نیان.
دیروز راز طعم ترشیهای اطلس خانومو فهمیدم. راز نگاه بچه ی دردونه ش رو. بی قراریهاش رو. رمز سکوتش رو.
ترشی و شوری که برسه، ظرف ظرفش می کنم و سعی می کنم به هر کی که دوستش دارم بدم تا طعم رویاهام رو بچشه :)

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

تو

خط کشی های اتوبان را
می شماری
نه یک خط کم
نه یک خط زیاد.
گونه هایم
گر می گیرد
انفجار
گلگون ترش می کند
هرم نفسهایم
می سوزاندت
سرزمین عجایب را به یاد می آوری و
مست می شوی.

-نفتی نشوی آقا!
نامحرم است این زن که می گذرد!

دستت را می گیرم
طعمش را به خاطر می سپارم
تپه های عباس آباد را بالا می روم
زیر شبتاب ستاره
با خدا می خوابم
خواب عشق می بینم
آبستن می شوم
و تو را می آفرینم.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

تو

این چراغ نوشکفته را
دست هیچ باد هرزه گرد
در دلم توان کشتنش
نیست
"تا تو با منی"

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

پرواز

طوطي نيستم

كه روزي دور

به لطايف الحيلي

بگريزم از بند بازرگان

و كبوتر نه

كه جلدت شوم

و نه مرغ

كه تخم طلا بگذارمت

و قناري نه

كه چه چه م مستت كند.



بازم

تشنه ي بلندترين پروازم

و تنها به آسمان دل مي بازم.


۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

تا ابد!

مي دوني! از حدود ساعت دو دارم باهات حرف مي زنم. الان حدود ساعت شش و نيمه. هنوز انگار هيچي بهت نگفتم. از بس حرف دارم و حرف دارم.
هر جمله اي كه مي گم، اونقدر بديعه كه يهو از توش يه چيزي رو كشف مي كنم. بعد به وجد ميام از اين كشف؛ بعد يهو حرف زدنم قطع مي شه و تو چشمات خيره مي شم. خيره مي شم كه تا تهش رو ببينم.
اين حكايت شيرين و سخت، اين حكايت خوب و سخت، تا كي ادامه داره؟ دلم مي خواد ازت بشنوم: تا ابد! و مي شنوم. نپرسيده مي شنومش. بارها و بارها. اما حكايت من حكايت اون پلنگ زخم خورده س. مي دوني كه!
مي خوام اونقدر باشي، اونقدر بزرگ و زياد و سخت و خوب، كه باورم شه. باورم مي شه! مي دوني كه!

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

قلمه

چشمم که نمی بیند
خدا را بو می کشم
ردش را از گذرگاهت می گیرم
در تو لانه کرده ست
دوستت {ن}دارد؛ {ن}می دانم
...
سوگند به چشمانت
خدا را از تو نخواهم گرفت
مگر در من قلمه بزنی اش

پی نوشت: لحظه نگاری نبود، مال دو سه هفته پیشه.

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

صبح

در آينه نگاه مي كنم
تو را مي بينم:
لبخند مي زني
انگشت اشاره ات را به سوي پنجره مي گيري
و دميدن صبح را نويد مي دهي

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

فالگیر تبتی پیر

برخیز فالگیر تبتی پیر
از فلات من، تا فلات تو فاصله یک نفس است
در سینه حبسش کن
روحم را در آغوش بگیر و
پرواز کن

برخیز فالگیر تبتی پیر
چشمانت را به کف دست راستم بدوز
و سرنوشتم را بر فراز بلندترین ستیغ هیمالایا هجی کن

برخیز فالگیر تبتی پیر
قاف در برابر لرزش صدایت قافیه می بازد
نامم در آوازهای محلی سرزمینت تکرار می شود
و زنان دیارت هر شب
قصه ی عشقمان را در گوش کودکانشان لالایی می کنند

برخیز فالگیر تبتی پیر
رویای پروانه در پیله تعبیر نمی شود

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

آینه ی صادق

می دونی! وقتی متولد می شی، تا حرف زدن یاد بگیری، دو سالی طول می کشه.

این دو سال زمان مناسبیه که با تمام وجودت زندگی رو حس کنی. حتا اگه وقتی بزرگ شدی، چیزی از این دو سال یادت نیاد، حسی که تو ناخودآگاهت نفوذ می کنه، تو رو می سازه و برای صد سال پیکار آماده ت می کنه.
تو این دو سال اگه بتونی خوب آفرینش رو قورت بدی، بعدها دیگه هیچ رنجی نمی تونه قورتت بده.
در لحظه های شکل گیری این صبح، در برابر آینه ای صادق، متولد شدم.
حالا تا حرف زدن یاد بگیرم، دو سالی طول می کشه.
هی تو! اولین باریه که  "مادر" شدی برام. دستمو بگیر و راهم ببر. قورت دادن رو یادم بده. و منو کامل کن.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

امروز

سخته آدم با آدم بی تفاوت طرف باشه.
پی نوشت: چهار صفحه و نیم آغازین این مطلب به دلیل فرار از سانسور، حذف شد.
پی نوشتی دیگر: لبخند هرگز از لبانم نخواهد رفت :)

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

شعله ور

به من نگاه كن!
شعله ور كه مي شوم
تماشايي ام.
باكت نباشد!
بگذار تنها مشتي خاكستر بماند از من!
در پايان اين شب سياه
صبح خواهد درخشيد.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

هست و نیست


لحظه هایی هست، که نیست می شوم
به همین سادگی

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

کشف و شهود در وادی حیرت

صبح – شب

صبح

با سلام تو طلوع می کند

و آنگاه که بی پاسخ می مانم

ناگزیر شب از نیمه گذشته ست

اگر حتا

لحظه ی رپیثویین باشد.



مرد – زن

مرد: تسلط. اگر نشد فرار

زن: قرار، قرار، قرار



عقل - دل

- خاموش شو دل بی قرار!

اینک و اینجا آتشفشان مکن!

خدای توام و فرمان است این!

- خاموش شو عقل چاره ساز!

در آتشفشانم بسوز و بساز!

هوای تازه می خواهم؛ اینک و اینجا!


...

می دونی! غرق شدن در روزمرگی ها هنره. من ندارمش. هر چقدر هم که سعی کنم غرق بشم توش، دماغم بیرون می مونه و چشمام. اونوقت نفس می کشم و می بینم. اونوقت نمی تونم غرق بشم.

می دونی! حالا که سالهاست به دستش آوردم بعد از اون همه جون کندن و خطر کردن و به آب و آتیش زدن، می بینم اونی که آدم رو از زار و زندگی می ندازه و نمیذاره غرق بشی تو روزمرگیها، رو راست بودنه؛ بیشتر از همه با خودت.

به روح اعتقاد داری؟ من دارم متاسفانه؛ (هر چقدرم بهش فرمان "هش" می دم، از اونجا که قواعد روزمرگی رو بلد نیست، راشو می گیره و راست میییییره.) واسه همین هم هر کی از راه می رسه راحت می تونه ب...نه توش.

بگذار در اشک غرقه شوم! کار دیگه ای ازم برنمیاد. میاد؟ از تو چی؟ برمیاد؟

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

مرگ بر اعدام

اقتدارش به چوبه ی دار است جلاد

و گلوله

و سنگ ریزه؛

وقتی بر سرت می باراندش تا زنده به گورت کند



اقتدار تو اما

به کودکی ات که به دار آویخته می شود

به زنانگی ات

که سنگسار می شود

و به رویایت

که چراغی برای یافتن آزادی ست در آنسوی سیم های خاردار



روزی بابونه ها بهار را نفس می کشند

و خاک بارور می شود از

کودکی ات

زنانگی ات

و رویایت



و مرگ

هرگز طلب نمی شود

مگر برای اعدام


۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

درخواست

خدایا مرا نصف کن.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

تکلیف

تکلیف دل روشن است:
عاشقی.
"من" اما
تکلیفش را رج می زند
و آزادی را
از هر زنگ بی تفریح
کش می رود
و در کوچه های خیالت
پرسه می زند.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

ویروس جسارت

ویروس "جسارت" دارد قلبم
فاصله بگیر و از دور تماشا کن!
پیش از تو عاشقی مشرقی
دل به دریا زد و مرد از بی پرواییهایش.
فاصله بگیر و
حتا
روی برگردان که نگاهت آلوده ی اغواگریهایش نشود!
قلب جسورم
به تمامی زن است:
زنی از سلاله ی هر چه نژاد و هر چه تاریخ
و نگاهت
گویی مردی ست از خاور میانه و
تنها مسلمان.

پی نوشت: کامنت دونی اینجا کار نمی کنه. کسی بلده درستش کنه؟ پلیز راهنمایی!

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

پیله

"عبارت سخت تنگ است"
مثل دل من
و اصول تو.
متن در خیال جان می دهد و
حاشیه در لحظه لحظه هامان جولان.
جنون در من جوانه می زند و
نگاهت
به ترافیک شیخ فضل الله عادت می کند.
هراسم
تنها از جان دادن است در پیله و
خیال پروانه شدن را بردن
تا گوری که نخواهم داشت.

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

تلخ

چند روزی کامپیوترم خراب بود و حالا که درست شده و من به دنیای مجازی دلخواهم برگشتم، اونی که خرابه، منم.
این متن رو سومین باره که می نویسم و یهو می پره و خرابی رو افزون می کنه.
عین حیوونا حسم قوی شده. چند روزیه که بال بال زدنام چند برابر شده و دلم خبر از حادثه می ده. نگو ویرانی در راهه و انهدام.
زلزله ای 12 ریشتری در درون و بیرونم اتفاق افتاده و حالا باید قوی باشم. مثل باقیماندگان سونامی. تیکه تیکه هام رو جمع کنم از میون آوار و بچسبونمشون به هم و روح مسیحایی بدمم بهش.
این کار رو چند بار تکرار کردم؟! چند بار مردم و باز زنده شدم؟! خسته نمی شم از بازتولید خودم. چاره ای نیست جز بازسازی.
اعتقادی ندارم به اینکه انسان محکوم به تنهاییه. انسان، روزی تنهایی رو محکوم می کنه و شکست می ده. انسان محکوم به آزادی و رهاییه. انسان محکوم به عشقه. انسان محکوم به تکامله. و تکامل، چیزی نیست که به تنهایی رخ بده.
تلخم. هوس قهوه دارم و سیگار برگ و جرعه ای - تنها جرعه ای شراب سرخ شیراز. جنینی که این بار در من داره جون می گیره، آبغوره نمی خواد؛ شوق قهوه ی اسپرسو داره.
این روزها که علوم انسانی رو دارن مثله می کنن، وقتشه که وقت بذارم و بیشتر و بیشتر بخونمش. و به تئوری "عشق فزاینده" بپردازم.
روزهای سبز در راهه. ابرهای آبستن خاکستری، بارون می شن روزی. من امید دارم؛ پس هستم!

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

هيچ

اين بار از آشوبي كه رنگها و نواها در دلم به پا مي كنه نمي گم. از قله و اوج و باد نمي گم. و از سفر. اين بار از حذر مي گم. از حذر، حذر، حذر!
بهش مي گم زندگي به هيچ نمي ارزه. به هيييچ!
به دلم مي گم نلرز! اما در عين حال بهش تاكيد مي كنم كه نترس! مي گم آروم باش. آروم، آروم، آروم. آروم باش تا وقتي كه وقت خروش رسيد، توانش رو داشته باشي.
ما به تجاوز عادت نمي كنيم. به تجاوز به حقوق اساسي مون. تجاوز به حقوق شهروندي مون. تجاوز به فرديتمون، آزاديمون. تجاوز به "زن" بودنمون، به "مرد" بودنمون. حتا اگه اين تجاوز هر روز و هر روز تكرار بشه، ما بهش عادت نمي كنيم. و يك روز از همين روزها پيروز مي شيم و رها.
پرت و پلا مي گم شايد. شايد مثل هميشه. تو كه حرفهامو مي فهمي! تو كه منو مي فهمي! نه؟

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

نامه اي به خدا

خدا جان سلام
راست مي رم سر اصل مطلب تا وقتت رو زياد نگيرم.
مي خوام تو خونه ي خودم، رو خاك خودم، زير سقف آسمون خودم، آزاد و امن و شاد زندگي كنم، لبخند بزنم و نفس بكشم. و فكر نمي كنم اين خواسته ي نامتعارف و زيادي باشه.
لطفن به خواست اينجانب در اسرع وقت رسيدگي كن.
زياده عرضي نيست
ساقي

پي نوشت: نثرم شد عين حسن جان :)

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

خجالت! خجالت!

حتا روانپريش ترين آدمها - كه منِ اين روزهاست - هم مواضعش را اينقدر زود زود عوض نمي كند. واقعن كه خجالت هم خوب چيزي ست.

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

35

خيلي ها فراموشم مي كنن و خيلي ها رو فراموش مي كنم؛ اما اونهايي كه فراموشم مي كنن، با اونهايي كه فراموششون مي كنم، منطبق نيستن.
اين يه قصه ي تاريخي و تكراريه.
روز تولدم رو دوست دارم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

من و پيتزا و ساسي

اروند ديروز صراحتن مواضعش رو اعلام كرد:
من فقط مامان ساقي و پيتزا و ساسي مانكن رو دوست دارم

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

حال و هوا

اين قورت دادنها احتمالن اونقدر طول نمي كشه كه به انفجار منجر بشه.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

به شكوفه ها، به باران

استاد شفيعي كدكني هم فرار مغزها شد.
شاملو گفت: چراغ من در اين خانه مي سوزد؛ نرفت تا دق كرد و مرد.
استاد شفيعي كدكني را سر نماز ديدمش؛ نه در كلاس درس و نه در هنگام سخنراني. بيشتر از سنش پير شده بود و رخسارش مي درخشيد در سفيدي و سرخي.
يادگاري كه از او دارم، اين است كه گفت: فارسي را خوب مي داني دختر جان! انگار دنيا را دادند به من آن موقع.
فكر مي كنم به اندازه ي او دلبستگي دارم به خاكم و شايد نه بيشتر.و مي گويم: خوب كردي استاد! اگه صداي منو مي شنوي، به شكوفه ها، به باران، برسان سلام ما را!

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

چهار سالگي آرتا و اروند

وقتي كوچيكن، همه ش مي گي كاش زودتر بزرگ بشن و بتونم به زندگي برگردم.
وقتي يه كم بزرگتر مي شن، مي گي كدوم زندگي؟ زندگي بدون داشتن آرتا و اروند كوچيك؟
امروز تولد چهار سالگيشونه و من از صبح تا حالا هي اشك تو چشمام حلقه مي زنه و نگاه مي كنم تو صورتشون تا نوزاديشون رو، چهار دست و پا رفتنشون رو، تاتي تاتي كردنشون رو، دندون درآوردنشون رو، آبه آبه گفتنشون رو، ني ناي ني ناي كردنشون رو، شعر ياد گرفتنشون رو و همه ي شيريني هاي كوچيكترياشون رو بازخواني كنم از چهره ي معصومشون.
اشتياقشون رو مي بينم براي بزرگ شدن و اينكه مي گن: ماماني! كي پيش دبستاني مي شيم؟ كي سيبيل در مياريم؟ كي اندازه ي بابا مي شيم؟ و آه مي كشم و تو دلم مي گم حالا بياين تو بغلم تا همه ي بچگي هاتون رو تو آغوشم ذخيره كنم.
و يادم نميره تو اين چهار سال چقدر بحران داشتم و اگه نبودن آرتا و اروند، تاب نمي آوردم اين روزهاي سخت و تلخ رو.
مادر و پدرها گردن بچه هاشون هيچ حقي ندارن به واسطه ي مادر و پدر بودن. هر چي هست، وظيفه ست براي پذيرش اختياريِ مسئوليت بچه داشتن.
آرتا و اروند دلپذيرم! خيلي ممنونم ازتون براي همه ي انرژي اي كه بهم مي دين و ممنونم ازتون براي همه ي مستي هايي كه بهم مي دين و معذرت مي خوام ازتون براي همه ي ناراحتي هايي كه براتون به وجود آوردم يا ميارم.

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

آرام

1-
آرام
مي خوابم كنار بابونه ها
آبستن مي شوم
گونه هايم لك مي بندد
خورشيد مي زايم و عشق
پاك مي شوم مثل هميشه.

2-
راه مي روم آرام در خيابان آزادي
كه آبستن حادثه اي است، از عشق، تر.
دست هر كودكم را به يك دست گرفته ام
كارآموز راه رفتنند، آرام در خيابان آزادي.
حادثه شليك مي شود؛ عشق در خون مي غلتد، خيابان تر مي شود.
مي دوم و فرياد كودكانم را به دنبال مي كشم.
بادكاران، توفان را به درو برخاسته اند
خانه سياه است، يا چشمم سياهي مي رود؟
صداي بازي نوين كودكانم اما، سياهي را گزارش مي كند:
سيگارو بگير داداش! فوتش كن! فوتش كن! اشك آور زدن باز!

3-
مي سُرم در آغوش خاطره ات:
گرم است و آرام.
پناه مي گيرم و مست مي شوم از بوي روزهايي كه هر چه پاييدم، نيامدند.
مي خوابم
و خواب عشق مي بينم.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

پادشاهان مامبو

مي دوني! "عشق" و "رهايي" دو معنايي هستن كه انسان، از روز ازل داره براي رسيدن بهش مي دوه و هنوز بهش نرسيده.
و در اين ميان قهقهه ي اروند در ساعت چهار و نيم صبح در ميان خواب مي تونه چنان مستت كنه كه درد نرسيدنها به "عشق" و "رهايي" رو مرهمي باشه؛ مثلِ لبخند نستور، كه سزار رو مست مي كرد.
گمانم نيست كه اين قهقهه و اون لبخند، افيون باشه تنها.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

سفيران سبز

هزار هزار حرف ناگفته دارم و از همه مهمتر مرثيه اي براي شهيد "بهزاد مهاجر" كه مثل بغضي فراگير، راه نفسم رو گرفته.
سفر تو اين روزها چقدر خوبه! هر چند وقتي برگشتم انگار كه بعد از مصيبت از دست دادن عزيزترين عزيز، خوابي آرام داشتم و حالا از خواب بيدار شدم، هوار غم امانم نمي ده و مي خوام قفسه ي سينه م رو بشكافم تا نفس بكشم.
مي گم سفر خوبه، چون ما سفيران سبزيم در سفرها. بچه ها بيايد تا جايي كه مي تونيم ما هم "سفرهاي استاني" راه بندازيم؛ البت به شيوه ي خودمون.

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

Ahmadinejad is not my president

"پیش از شما
به سان شما بی شمارها
با تار عنکبوت نوشتند روی باد
کاین دولت خجسته ی جاوید، زنده باد!"

شعر از استاد شفيعي كدكني