۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

قلمه

چشمم که نمی بیند
خدا را بو می کشم
ردش را از گذرگاهت می گیرم
در تو لانه کرده ست
دوستت {ن}دارد؛ {ن}می دانم
...
سوگند به چشمانت
خدا را از تو نخواهم گرفت
مگر در من قلمه بزنی اش

پی نوشت: لحظه نگاری نبود، مال دو سه هفته پیشه.

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

صبح

در آينه نگاه مي كنم
تو را مي بينم:
لبخند مي زني
انگشت اشاره ات را به سوي پنجره مي گيري
و دميدن صبح را نويد مي دهي

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

فالگیر تبتی پیر

برخیز فالگیر تبتی پیر
از فلات من، تا فلات تو فاصله یک نفس است
در سینه حبسش کن
روحم را در آغوش بگیر و
پرواز کن

برخیز فالگیر تبتی پیر
چشمانت را به کف دست راستم بدوز
و سرنوشتم را بر فراز بلندترین ستیغ هیمالایا هجی کن

برخیز فالگیر تبتی پیر
قاف در برابر لرزش صدایت قافیه می بازد
نامم در آوازهای محلی سرزمینت تکرار می شود
و زنان دیارت هر شب
قصه ی عشقمان را در گوش کودکانشان لالایی می کنند

برخیز فالگیر تبتی پیر
رویای پروانه در پیله تعبیر نمی شود

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

آینه ی صادق

می دونی! وقتی متولد می شی، تا حرف زدن یاد بگیری، دو سالی طول می کشه.

این دو سال زمان مناسبیه که با تمام وجودت زندگی رو حس کنی. حتا اگه وقتی بزرگ شدی، چیزی از این دو سال یادت نیاد، حسی که تو ناخودآگاهت نفوذ می کنه، تو رو می سازه و برای صد سال پیکار آماده ت می کنه.
تو این دو سال اگه بتونی خوب آفرینش رو قورت بدی، بعدها دیگه هیچ رنجی نمی تونه قورتت بده.
در لحظه های شکل گیری این صبح، در برابر آینه ای صادق، متولد شدم.
حالا تا حرف زدن یاد بگیرم، دو سالی طول می کشه.
هی تو! اولین باریه که  "مادر" شدی برام. دستمو بگیر و راهم ببر. قورت دادن رو یادم بده. و منو کامل کن.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

امروز

سخته آدم با آدم بی تفاوت طرف باشه.
پی نوشت: چهار صفحه و نیم آغازین این مطلب به دلیل فرار از سانسور، حذف شد.
پی نوشتی دیگر: لبخند هرگز از لبانم نخواهد رفت :)

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

شعله ور

به من نگاه كن!
شعله ور كه مي شوم
تماشايي ام.
باكت نباشد!
بگذار تنها مشتي خاكستر بماند از من!
در پايان اين شب سياه
صبح خواهد درخشيد.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

هست و نیست


لحظه هایی هست، که نیست می شوم
به همین سادگی

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

کشف و شهود در وادی حیرت

صبح – شب

صبح

با سلام تو طلوع می کند

و آنگاه که بی پاسخ می مانم

ناگزیر شب از نیمه گذشته ست

اگر حتا

لحظه ی رپیثویین باشد.



مرد – زن

مرد: تسلط. اگر نشد فرار

زن: قرار، قرار، قرار



عقل - دل

- خاموش شو دل بی قرار!

اینک و اینجا آتشفشان مکن!

خدای توام و فرمان است این!

- خاموش شو عقل چاره ساز!

در آتشفشانم بسوز و بساز!

هوای تازه می خواهم؛ اینک و اینجا!


...

می دونی! غرق شدن در روزمرگی ها هنره. من ندارمش. هر چقدر هم که سعی کنم غرق بشم توش، دماغم بیرون می مونه و چشمام. اونوقت نفس می کشم و می بینم. اونوقت نمی تونم غرق بشم.

می دونی! حالا که سالهاست به دستش آوردم بعد از اون همه جون کندن و خطر کردن و به آب و آتیش زدن، می بینم اونی که آدم رو از زار و زندگی می ندازه و نمیذاره غرق بشی تو روزمرگیها، رو راست بودنه؛ بیشتر از همه با خودت.

به روح اعتقاد داری؟ من دارم متاسفانه؛ (هر چقدرم بهش فرمان "هش" می دم، از اونجا که قواعد روزمرگی رو بلد نیست، راشو می گیره و راست میییییره.) واسه همین هم هر کی از راه می رسه راحت می تونه ب...نه توش.

بگذار در اشک غرقه شوم! کار دیگه ای ازم برنمیاد. میاد؟ از تو چی؟ برمیاد؟

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

مرگ بر اعدام

اقتدارش به چوبه ی دار است جلاد

و گلوله

و سنگ ریزه؛

وقتی بر سرت می باراندش تا زنده به گورت کند



اقتدار تو اما

به کودکی ات که به دار آویخته می شود

به زنانگی ات

که سنگسار می شود

و به رویایت

که چراغی برای یافتن آزادی ست در آنسوی سیم های خاردار



روزی بابونه ها بهار را نفس می کشند

و خاک بارور می شود از

کودکی ات

زنانگی ات

و رویایت



و مرگ

هرگز طلب نمی شود

مگر برای اعدام


۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

درخواست

خدایا مرا نصف کن.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

تکلیف

تکلیف دل روشن است:
عاشقی.
"من" اما
تکلیفش را رج می زند
و آزادی را
از هر زنگ بی تفریح
کش می رود
و در کوچه های خیالت
پرسه می زند.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

ویروس جسارت

ویروس "جسارت" دارد قلبم
فاصله بگیر و از دور تماشا کن!
پیش از تو عاشقی مشرقی
دل به دریا زد و مرد از بی پرواییهایش.
فاصله بگیر و
حتا
روی برگردان که نگاهت آلوده ی اغواگریهایش نشود!
قلب جسورم
به تمامی زن است:
زنی از سلاله ی هر چه نژاد و هر چه تاریخ
و نگاهت
گویی مردی ست از خاور میانه و
تنها مسلمان.

پی نوشت: کامنت دونی اینجا کار نمی کنه. کسی بلده درستش کنه؟ پلیز راهنمایی!

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

پیله

"عبارت سخت تنگ است"
مثل دل من
و اصول تو.
متن در خیال جان می دهد و
حاشیه در لحظه لحظه هامان جولان.
جنون در من جوانه می زند و
نگاهت
به ترافیک شیخ فضل الله عادت می کند.
هراسم
تنها از جان دادن است در پیله و
خیال پروانه شدن را بردن
تا گوری که نخواهم داشت.