۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

:)

این روزهایم را نمی نویسم اینجا.
نمی توانم بنویسمشان اینجا.
اینجا

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

فعلن عنوان ندارد

راه می روم زیر باران
در خیابانهای خیس تهران
شب بی ستاره را گام گام می شمرم
کنار مردی سیاهپوش کز کرده در میان کارتن ها با چشمانی بی نگاه.
دراز می کشم
دستش را می گیرم در دو دستم. می چسبانمش به لبانم:
هاااااااااااه!
گرم می شود انگار. گرم ِ من - که سرشارم از دی اکسید کربن -.
تنم اما
نذر نگاهی ست
که در چشمان مردان سرزمینم نیافتم.

راه می روم زیر باران
در خیابانهایی خیس که تهران نیست
شب را گام گام می شمرم. با یا بی ستاره
کنار درختی تنومند دراز می کشم در گودالی
لحافی از خاک بر تن می کشم
چشم می دوزم به درخت
و نگاهش را لاجرعه می نوشم.

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

اکنون

آدمی که تکلیفش با خودش و زندگیش و خاکش و خونه ش و بقیه ی شین های موجودش روشن نیست، غلط می کنه بچه دار بشه که بچه ش رو گرفتار همه ی این شین های فوق الذکر بکنه.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

خرزو خان

من شال و کلاه می بافم و ژاکت. پسرانم فلسفه می بافند.
یکی زیر؛ یکی رو. و به رنگها می اندیشم و رقص میل و کاموا ذهن و خیالم را می رقصاند.
پسرانم اما، به عدم می اندیشند و وجود. مباحثه می کنند. سفسطه هم گاهی.
معنایی را به میان می گذارند و از عدم تا وجود؛ از وجود تا عدم می برندش و می آورندش در پاسی گذشته از چهار سالگی.
من شال و کلاه می بافم و ژاکت و گاه قرمه سبزی را هم می زنم که ته نگیرد و لبخند می زنم به روزهایی که می آیند :) .

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

زیبا

قلمم شکسته باد
و انگشتانم
و کیبوردم
وقتی
وقتی
وقتی
از تو نمی توانم بنویسم
امروز
که روز توست.

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

شوکران

اسم خوبی براش گذاشته بهروز. خیلی تلخه.
آدم تاثیرگذاری بود و منتقدانش رو به شیوه ی خودش، با خودش همراه می کرد.
فعلن جوانه ای. باید رشد کنی عزیزکم. باید بزرگ بشی و جون بگیری. جرعه جرعه آبغوره سر می کشم. اما نه! زیاده روی نباید بکنم که آسیب می بینی. تو حساسی و باید مراقبت باشم.
دیشب خواب تو بود که دیدم؟ کودکی در درونم؟ یا کودک درونم؟
چقدر تلخی عزیزکم! چقدر تلخی و چه ناکامم من. اسمت رو چی بذارم که بهت بیاد؟ که بهم بیاد؟
حق دارم نگهت دارم؟ مادر ناکام به درد می خوره اصلن؟ می خوای بمونی؟
بوی خون میاد. بوی خووون. و مباد که دستام رنگش رو بگیره!
نشد بپرم. باید فرو برم. باید فرو برم. باید فرو برم.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

منطق الطیر

گفت پاشو بیا. گفتم نمی تونم. گفت چرا؟ گفتم اینجا نفسهایی نکشیده دارم. باید همه شون رو بکشم. گفت یعنی بی خیال ما شدی؟ گفتم نه. اما هیچ وقت هم در خیال شما نبودم.
سر و کله ت باز پیدا شده. نمی دونم چرا. نمی خوام هم بدونم که چرا. بگذار مثل آب جاری بشی، اگه قراره بشی. نه سدت می شم و نه راهت رو هموار می کنم.
می شینم و نگاه می کنم. قطره های خون رو می شمرم. خونی رو که از قلبم چیک چیک می چکه.
و می شینم و نگاه می کنم. قطره های اشک رو می شمرم. اشکی که از چشمم چیک چیک می چکه رو قطره های خون. و دود می شن. دود می شن و میرن رو هوا. اینا همونایی ن که چند روز پیش بوش به دماغم خورده بود. یادته؟
امید؟ چرا؟ چرا نه راه تو جواب می ده، نه راه من؟ پس کدوم راه می رسه به سعادت؟ کدوم راه؟ کدوم راه؟

دلهره

این روزها که می گذرد
...
این روزها که می گذرد
...
این روزها که می گذرد
...

پ.ن: آهای! آهای! یکی بیاد، حافظه مو دیلیت کنه!

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

بو

اون روز و اون شب خیلی آروم بودم. فکر کردم از عشقه. بعد فهمیدم این در اثر شوکه. بعد که نوع "سفید"ش رو خوندم. دیدم این یه حس عامه و اغلب آدما تو اون شرایط همینطوری می شن.
حالا هم. کاش این یکی از شوک نباشه. "سفید"ی انگار به روزمرگیها رسیده.
بوی خونِ دودآلود میاد

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

شب شب شعر و شوره

تابلو اینجا رو باید عوض کنم. اسمش رو باید بذارم "نالستان".
سه روزه منگم از اظهارات الف نون گون داش آکل بچگیام که از خود داش آکل هم برام آکل تر بود و حالا شیکسته. بد هم شیکسته. همچین که لگن خاسره ش خورد شده. صد سالمم که بشه، هنوز بچه م واسه اونایی که بچه که بودم، بزرگ بودن برام و بزرگ هم که شدم، هنوز برام بزرگن. این قاعده انگار در دنیای بیرون من منسوخه. خب باشه! واسه من که دچار نسخ نمی شه هیچ وقت!

خونه ی بچگیامو خالی کردم. پا گذاشتم تو دنیای واقعی. می خواستم برم گاهی سری بزنم بهش. گاهی آب و جاروش کنم. گاهی جای اینکه برم سر مزار مرده هام، برم تو خاکی که وقتی زنده بودن، توش باهاشون زندگی کرده بودم و وقتی دیگه نبودن، با خاطره هاشون. برای این کار انگار اجاز ه بی اجازه! واسه همین سپردمش به خاک، خاک پاک بچگیامو.
می گه: اعتبار خاک به آدماس. آدما که نباشن، خاک اعتبار نداره. نمی گم: اعتبار آدما به چیه؟ اعتبار آدمایی که هستن و خاکشون هم هست. اما اعتبارشون دیگه انگار نیست.

هزار بار دیگه هم براش می نویسم. خرده نگیر بر من. یه روز پیش میاد تو هم براش می نویسی. اونوقت شرمنده ی حرف امروزت می شی.

هی! تو! نمی بخشمت به خاطر داغهای پیاپیی که به دلم می ذاری. اصلن نمی فهممت! حالت خوبه؟ کدوم منطق عاشقانه ای می گه اذیتم کنی؟ رنجم بدی؟ نفسم رو تنگ کنی؟ اونم این همه سال! از ازل تا به ابد!

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

قندیل

می دونی!
دلم می لرزه. انگشتام قندیل می بنده. چشمام خیس می شه. و تنم ویبره می کنه.
می گم: باید ...
می گم: نباید ...
در قید بایدها و نبایدها نیست. می دونی که!

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

ضارب

داشت با دوستاش راه می رفت و می گفت و می خندید. حرفاشون رو نمی شنیدم، اما از خنده هاشون و حرکاتشون معلوم بود مزخرف می گن و بی خودی می خندن. اونم هنوز هفتم امام حسین (ع) نشده، اینطور حرمت شکنانه!!!
ناگهان چنان لگدی با پای راستش به گربه ای که کنار پای چپش پیش جدول خیابون چمباتمه زده بود کوبید که گربه ی زرد بینوا پرت شد وسط پیاده رو و دیر جنبیده بودم زیر پای منم له شده بود.
بعد سه تایی با رفقاش زد زیر خنده. چنان مستانه و غش غش می خندیدن که انگار فتح بزرگی کردن.
از دست خودم عصبانی م که چرا یقه ش رو نگرفتم و دست کم چند تا لیچار متناسب با وجناتش نثار نکردم بهش. و گربه ی زرد پشمالو از جلو چشمام نمی ره، که از سرما موهاش رو پف کرده بود و چمباتمه کنار پیاده رو نشسته بود ...
به لبنان و سوریه و روسیه و چین نریم واسه اینکه ببینیم مزدورای ضارب و آدمکش رو از کجا میارن برای زدن و کشتن مردم تو خیابونا. چشم بچرخونی، آدمایی که از زجر دیگران لذت می برن پرن تو همین کوچه خیابونای تهرون.
اونی که به حیوون بی دفاع زبون بسته رحمش نمیاد، به کسانی رحمش میاد که حس می کنه چون درس خونده ن و سر و وضع ظاهریشون هم تر و تمیزه، پس حق اونو خوردن؟
به قول "ابولی"، پسر "حسینِ شر" جک و جواد زیاده. این یکی رو راس می گه طفلی!