۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

پیشمرگ

چقدر زخم زنده ی قدیمی ِ قلبم درد می کند وقتی فکر می کنم به آن "چرا"ی بی پاسخ. همه ی ابرهای خیال را از بالای سرم پاک می کنم با دست. دوباره شکل می گیرد. دوباره پاک می کنم و دوباره و دوباره ...
غصه نمی خورم اما. همه چیز روزی تمام می شود اینطور که می گویند. می ترسم اما از اینکه از آفرینش، چیزی نماند جز یک زخم زنده ی قدیمی.
دارم برای همیشه از چشمانت محو می شوم. و این هیچ نیست جز آنچه تو خواستی ام. و نمی دانم این خواستن از آن دل رئوفت برخاست - آن دلی که هرگز، ه ر گ ز، رأفتی برای من که خودت بودم نداشت؟ یا از آن وجدان بیدارت که خواب ابدی روح مرا رقم زد؟
دارم برای همیشه محو می شوم از چشمانت. و چه خام خیال باز دیدنت را در این لحظه های پایانی در دل می پرورم؛ حتا اگر در پشت چراغ قرمزی در گوشه ای از تهران ِ بی در و پیکر.
راستی! گفته امت؟ از کنار آن در زرد رنگ که ناگهان به رنگ ابرهای بی باران تلخ درآمد، هر بار که می گذرم زخم زنده ی قدیمی قلبم چطور نمکسود می شود بی که مرهمی؟ دیگر آن هم خاطره می شود برایم؛ درست مثل من که برای تو.
دارم از چشمانت محو می شوم، و تو پیش بینی کرده ای. پروازی در کار نیست اما. یادت باشد! بی که پروانه شوم، پیشمرگ ابریشم شدم.
بگذار این روزها که وظیفه دارم به روی همه ی جهان بخندم، سر بر شانه ی مانیتور تو بگذارم و گریه کنم، حتا خاموش باشد اگر در این نیمه شب.
دارم برای همیشه از چشمانت محو می شوم؛ هرچند تو "آنها" نشدی و گویا خیال "آنها" شدنت نیست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

باز هم اعدام

صبح است. بیدار می شوم. لبخند می زنم هوا حتا اگر ابری ست و بی باران. لبخند می زنم تا دنیا به رویم بخندد. صبحانه ای و بعد بازی کودکانه. و خنده ی مستانه ی کودکانم و گزارش مستقیم فوتبال من.
چشمم گاهی در میان خنده ها به سمت مانیتور می چرخد به هوای تازه ها: "اعدام پنج نفر از جمله فرزاد کمانگر"
خنده می خشکد. یخ می زنم. داغ می شوم. اشک می ریزم. و کودکانم باز امروز بی قرارتر از هر روز.
کدام لبخند؟ کدام مستی؟ کدام شوق؟ وقتی هر روز اعدام می شوم. امروز پنج بار.

اخبار مرتبط:
فرزاد کمانگر و شیرین علم را به اسم تروریست اعدام کردند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

هی! تو!

شکیبایی، آرامش، سکوت، تنهایی، لبخند حقیقی.
اینا رو واقعن لازم دارم. هی! تو! ازت کاری بر میاد؟

پی نوشت (این برای مرور خودم در فرداهاست. شما نخونین): احساس می کنم حنجره م داره خونریزی می کنه. احساس می کنم زخم بد بزرگی تو یه بخش از سیستم تنفسیم ایجاد شده. احساس می کنم بخشی از تارهای صوتیم آسیب دیده. تنم می لرزه و تپش قلب دارم و سوزش در پایین کتف چپم. و سردردی به بزرگی خود خدا. چشمام تار می بینه و دارم بالا میارم.
کاش بچه ها همچنان تو اتاقشون بازی کنن و بیرون نیان. حالم به هم می خوره از خودم وقتی دلهره بهشون می دم جای عشق.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

...

پنجره باز
چراغ روشن
سبز
- لبخند و موی پریشان
- کوه و شقایق
- عطش اژی دهاک و طمع خون بخارآلود از تازگی و مغز گرم دو جوان
- دماوند با کلاهی از برف
- سکوت
- سکوت
امروز هم خاطره می شود
بی که زیستنی در کار باشد