۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

به لبخند دوباره ات مومنم

تو را درد می کشم و به پهنه ی قلبم ذره ذره ات را گریه می کنم. من و تو به یک سندرم مبتلاییم و ژنتیک مزخرف ترین علم دنیاست! راستی من به جای یک چشمم یا تو، به جای هر دو پایم یا تو، به جای دست هایم یا تو ... اصلن چه قیاس بیهوده ای ست! معلوم است که یا تو!
دلم می خواهد مثل آن صبح بچگی هایم زمان بایستد و من از آن بپرم بیرون اما حقیقت این است که من دیگر بچه نیستم و راه خودخواسته را باید به پایان ببرم و تو به اندازه ای مثل منی، که حتا لازم نیست ضمیر جمع به کار ببرم. باید آن چرا را، باید آن 209 ترانه ای را که از لب نمی افتد، چهارخانه و راه راه زرد و سیاه و روشن، نوجوانی ِ پرتاب شده ام را به نمی دانم کجا، قار قار کلاغ های همیشه ... تا کشف این ها حق ندارم بمیرم! مثل روزی که گفتند زنده نمی مانی و همه ی من بودی و گناهم تنها عشقی بود که به تو داشتم، به لبخند دوباره ات مومنم!
بگذار بشکافد! خون بزند بیرون! فواره کند اصلن! توی تابوت دراز کشیدن و زنده زنده کرم شدن انتخاب خوبی نیست!

هیچ نظری موجود نیست: