۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

گریخته از مرگ


یهو دیدم اشکام سرازیر شده، وسط یه اداره ی دولتی با دیدن اون سه تا بچه. دلم می خواست بغلشون کنم، امنشون کنم و هر چی عشق دارم بهشون بدم؛ در عین حال پر از نفرت بودم؛ نفرت از خودکامگی ای که باعث آوارگی شون شده بود. آوارگی شون ... خدایا مرسی که حس آوارگی ندارم! اشکهام رو پاک کردم، بهشون لبخند زدم. براشون شکلک درآوردم. ترس، بهت، یا شاید نفرت در وجودِ کودکانه شون قوی تر از آن بود که بخندن؛

هیچ نظری موجود نیست: