۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

رنگین کمان ِ تند ِ عشق


این که بنشینی روزها رو بشماری و بشماری تا برسه به دیدارش. به دیدار او که یاد گرفتی تکیه بدی بهش و دنیا رو تسخیر کنی، به خستگی هاش فکر نکنی، مگر اون جا که می شه یه سمبل برای مقاله یا سخنرانی ت ... به حرمت هم او که معنای عشق و زندگیته، پاشو! لبخند بزن! و خاطره بساز. هر چه می تونی خاطره های خوب و کوچک بساز. خاطره هایی که تو رو از زیستن در گذشته ای که حالا نیست، بکَنه و هُل ت بده به جلو! صبح که شد، دوربین ت رو بردار و برو بازار، از رنگین کمان ِ تندِ عشق عکس بگیر و پخشش کن تو دنیا. تو موظفی خوب باشی! موظفی خوب باشی! موظفی!

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

دارد


چه می شد اگر بال بال زدن پروازی در پی داشت! سخت نیست هااا! فقط همین قدر که بگویی دارد!

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

گریخته از مرگ


یهو دیدم اشکام سرازیر شده، وسط یه اداره ی دولتی با دیدن اون سه تا بچه. دلم می خواست بغلشون کنم، امنشون کنم و هر چی عشق دارم بهشون بدم؛ در عین حال پر از نفرت بودم؛ نفرت از خودکامگی ای که باعث آوارگی شون شده بود. آوارگی شون ... خدایا مرسی که حس آوارگی ندارم! اشکهام رو پاک کردم، بهشون لبخند زدم. براشون شکلک درآوردم. ترس، بهت، یا شاید نفرت در وجودِ کودکانه شون قوی تر از آن بود که بخندن؛

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

فصل ِ ملنگی


گنگی چیز خوبی ست. گنگی چیز خوبی ست؟ نمی دونم آره یا نه؛ گاهی شاید آره، گاهی م نه. انگار هر وقت گنگ می شم، گیج و گول، از این جا سر در میارم. وقتی میام، فکر می کنم موندنی م، تا همیشه، تا هر وقت که هستم. بعد گم میشم باز. تا فصل ملنگی

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

افغان دخت ِ بی پروای محصور


پیچیده اَندت میان ِ ردای ِ آبی ِ چرک / و آسمان را / روبنده ای چارخانه / دزدیده از نگاه ِ بنفش ت / دردت به جانم / افغان دخت ِ بی پروای ِ محصور / بیا بفشارم ت در آغوش ِ اسیرم / زیر ِ سیاهی ِ چادر / تنگ بفشارم ت به دردم / تن ت می سوزد و تنم / به امر ِ "ملا عمر"های ِ داغ به پیشانی / "ملا عمر"های ریش / ته ریش / کت و شلوار / "ملا عمر"های خانه ی من، تو، اوی ِ همسایه / دردت به جانم / بیا / تنگ / بفشارم ت به دردم / به شعار ِ روی لبم / و به شعر و تن ِ مدفون م زیر تل ِ سنگپاره های آتش / در گودال های تا سینه / افغان دخت ِ اسیر ِ آتش های ناپاک / در شهر ِ کهنسال ِ آتش های ِ پاک / به بهای ِ تجاوزهای مردانه / بیا بفشارم ت به دردم / تنگ / گریه کنیم / تاریخ ِ مشترک ِ دردهایمان را// "سین لام شین"

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

عادت


تو همان دوچرخه ای هستی/ که از کودکی های دخترانه ام دریغ شد / به بهای یک جفت گوشواره و چند النگو / که از آغاز تنم را به حلقه و چارچوب عادت بدهد // ساقی لقایی

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

روز اول

روز اولش گذشت، بقیه ش هم می یاد و می ره و من بیش از پیش زندگی رو نفس می کشم. فرق تو با دیگران اینه که تو هرگز نیومده بودی که بری.
آرومم ... غمگینم ... سردم ... اما روزنه هایی از نور از دور بهم چشمک می زنن.
گریه هامو دیشب - برای اولین بار - زیر دوش کردم و باقی مونده ش رو سپردم به بالشم. صبح، پاشدم و به خودم تابیدم. بهت فکر نکردم. سعی کردم اصلن بهت فکر نکنم. و جلوت رو هم نگرفتم. گذاشتم جریان داشته باشی تا هر جا که می خوای در من.
بمون! تا هر وقت که می خوای!