۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

مردِ مردانه، به زن بگو چرا؟

وقتی هشت سالم بود، تو یه غروب سرد زمستونی تو روزهای آتش و دود جنگ ایران - عراق، رفتم سر کوچه نون بگیرم. صف طولانی بود و حدود دو ساعتی واسه گرفتن دو سه تا نون معطل شدم. سردم بود و می لرزیدم. مرد مهربان همسایه نگاهی بهم کرد و گفت: پس اون داداش نامردت کو که تو مجبور شدی تو این سرما بیای نونوایی؟
کودکی م نذاشت بگم ما نوبتی میایم نونوایی و امروز نوبت منه.
وقتی تو روزهای نوجوانی در یکی از روزای امتحان، سرویس مدرسه نیومده بود و مجبور شدیم با دوستم ندا، با مینی بوس بیایم خونه و دو تا پسرِ یکی دو سال بزرگتر از ما بهمون گیر دادن و سعی کردن باهامون دوس شن و بعد هم که فاز ندادیم، چند ایستگاه قبل از ما پیاده شدن و رفتن و بعد، یه جوجه بسیجی، گیر داد بهمون که پدرتون رو درمیارم! سر سنگین لباس می پوشین که راحت تر با پسرای عوضی لاس بزنین؟؛ نگو خودش می خواسته پا پیش بذاره و خورده تو دیوار؛ ترس شکستن حرمت خانواده ی سنتی - مذهبیم تو محل، نگذاشت بزنم تو دهنش.
وقتی رفتم دانشگاه، برای اینکه هیچ آتویی ندم دست هیچ کس، و در عین حال بتونم آزادی محدودی داشته باشم و دیوار سنگی تفکیک دختر - پسر رو بشکنم و با هم کلاسی های دختر و پسرم دوست باشم، "زن" رو در خودم کشتم و مردی شدم در لباس زنانه. بااین تیر، دو نشون زدم: اول اینکه کسی از دفتر فرهنگی دانشگاه و بسیج و حراست، نمی تونست به من بگه بالای چشمت ابروئه. از طرفی هیچ وقت پسری هوس نمی کرد سر به سرم بذاره. یا دیگه جذابیتی نداشتم براش، یا اینکه از برخورد متقابلم می ترسید. و توجه کنید برای به دست آوردن - تنها - اندکی از فضای عمومی مردانه، من "زن" رو در خودم کشته بودم.
وقتی شدم روزنامه نگار و بعد از چند سال جایگاه خوبی در کادر خبری گرفتم، یه بار مدیر مافوقم که آقای متشخصی بود، بهم گفت: ببین! من به لیاقت تو ایمان دارم، اما قبول کن که برای فلانی و فلانی (از مردانی که من مدیرشون بودم) سخته زیر دست یه زن کار کنن. واسه همین هر کاری می کنن تا بکوبنت زمین. درکشون کن و سر به سرشون نذار.
وقتی بچه های سه ماهه م رو بغل گرفته بودم و با تاکسی داشتم می بردمشون کرج خونه ی مامانم که با کمکش ببرمشون دکتر، با شنیدن بیقراریشون و گریه های کشدارشون، راننده تاکسی خوشمرام بهم گفت: ببخشیدا آبجی! پس اون شوور خوش غیرتِ نامردت کجاس که گذاشته یه ضعیفه دو تا طفل نوزاد رو با این بدبختی تک و تنها این همه راه ببردشون؟
نگاهش کردم و نگفتم شوهر من نامرد نیست و من هم ضعیفه نیستم. چون حالا دیگه به جای همه ی زنها، زن بودم و می فهمیدم اون راننده تاکسی جوانمرد!! هفته ای چن تا زن می بینه که زیر آتشباران مردسالاری له می شن. و خودش هم ادبیاتی جز اونچه گفت، نداشت برای بیان میزان مردونگیش.
وقتی برای خواستن قانونی برابر برای زن و مرد بازخواست شدم، بهم گفته شد: تو شوهر داری، بچه داری، چرا قاطیِ اینا (دوستان همفکرم) شدی؟ اینا یه مشت ... و ... هستن. تو با اینا فرق داری. و اونجا میزگرد آزاد تحلیلی نبود که بتونم از خودم، از زن بودنم - صرف نظر از همسر یا مادر بودن -، از آرمانهام، و از دوستام در قبال توهینی که بهشون شده بود و در واقع به من شده بود، دفاع کنم. و چشمهای بسته م نگذاشت نفرت از این همه تحقیر، حتا از نگاهم بیرون بزنه.
وقتی خونه نشین شدم و نفس کشیدم، تنها با این انگیزه که درخت، از بازدمم جون بگیره، و تنها به این امید که یه روز پر زخمی پروازم توان بازپریدن رو به دست بیاره، ...، بگذار گفتنش باشه برای مجالی دیگر!

می خواستم در تبیین بحثی که درباره ی بیانات امام جمعه ی تهران، جنبش "ممه لرزه" و سوزنی که درخواست شده آقایان به خودشان بزنند، مثالهای عینی تری بیارم که محدودیتها - چنان که افتد و دانی - نمی ذارن.
حالا می خوام به جمیع مردان برابری خواه بگم: "چی شده داداش؟ چرا به تریج قباتون بر خورده؟ نکنه دلیلی داره که به خودتون گرفتین این درخواست سوزن زدن رو؟"
بعد باز هم می خوام از جمیع مردان برابری خواه تقاضا کنم به جای برآشفتن و نوای "وا مرد برابری خواها" سر دادن، با صرف نظر کردن از کلی گویی و تئوری پردازی که زن = مرد، یا بیان اینکه چون ما برابری خواهیم، از دنیای مردانه هم طرد شده ایم؛ با رجوع به خاطره هاشون، از خود و مردان اطراف خود حرف بزنن و به جای اینکه بگن "همه ی مردها اینطور نیستن"، بگن چند بار به چه دلایلی تحت تاثیر فرهنگ مردسالارانه مظلوم واقع شده ن؟ محدود شده ن؟ خفه شده ن؟ نابود شده ن؟
بذارید یه زن از شما بخواد مرد مردانه بنویسید!

زبان مادری

آرتا و اروند دارن یکی از بخشهای فیلم گارفیلد رو به زبان ترکی از یکی از شبکه های جمهوری آذربایجان نیگا می کنن. براشون خیلی جذابه و گاهی کلمه ای رو که به نظرشون آشناس و تکرار کردنش رو بلدن، به زبون میارن و معنیش رو از من می پرسن. علاقه شون برای یادگیری زبانِ دوم مادرشون، برام خوشاینده و با حوصله به سوالهاشون جواب می دم مترادف هر کلمه ای رو هم براشون می گم و همینطور هم خانواده های اون کلمه ها رو به ترکی. فیلم تموم می شه. بچه ها که هیچ وقت به این کارتون - فیلم هیچ علاقه ای نداشتن و سی دی ش مدتهاست داره تو خونه خاک می خوره، از دیدنش سیر نشدن. تحلیلی ندارم از اینکه چرا گارفیلد ترکی اینقد به دلشون نشسته.
و اما دیالوگ بعد از پایان فیلم:

اروند: ماماااان! سی دی گارفیلد ترکی رو برامون می خری؟
من: پسرِ گلم خیلی دوس داشتیییش؟ ببخشید! اما سی دی ترکی گارفیلد اینجاها پیدا نمی شه.
آرتا: پس کجا پیدا می شه؟
من: یه بار که خواستیم بریم سفر، پیشنهاد می کنم که بریم باکو. باکو شهریه که مردمش ترکی حرف می زنن. اونوقت اونجا براتون گارفیلد ترکی رو می خرم.
اروندِ هیجان زده: مامااااااااااااان! لازم نیست بریم باکوووووو! می تونیم وقتی رفتیم شالقون (روستای پدری من در آذربایجان) اونجا بخریمش!
من: نه مامان جان! تو شالقون سی دی ترکیش رو نمی فروشن. اونجا هم فارسیشو دارن.
اروند: اما مردم اونجا هم که ترکی حرف می زنن. پس بچه های اونجا باید گارفیلدِ ترکی ببینن. حتمن هست، شما اشتباه می کنین.
و من ترجیح می دم بحث رو عوض کنم تا بچه هام که عادت دارن غصه ی تمام ناکامان عالم رو بخورن، یه درد دیگه به درداشون اضافه نشه.
و منِ درمانده، در این خیالم که بچه ی چهار و نیم ساله می فهمه هر قومی حق داره به زبان خودش حرف بزنه، یاد بگیره، تفریح کنه، و رسانه ی زبان خودش رو داشته باشه؛ اما این همه بزرگان، گرفتار کارای بزرگ هستن و وقت ندارن اینو بفهمن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

وای

درست مثل این بود که سوار اسب شده ایم و چهار نعل می تازیم. ناگهان تصمیم می گیری تنهایی سواری کنی و فشار دستی کافی ست که میان صخره ها پرت شوم و استخوانهایم هزاران تکه شود.
بعد از این همه روز و ماه و سال، تازه یادم می آید که چه شد که این همه درد می کشم. و صدایی آشنا به اندازه ی خودم، در سرم زمزمه ای آشنا سر می دهد که "چرا؟"
می گویی این سیکل بسته مرا دارد قورت می دهد؟ بدهد! کدام سیکل در سراسر آفرینشش بسته نیست؟ بگو من هم بدانم.
می دانی برای خروج از این دایره ی بسته چه راههایی را امتحان کرده ام؟ با چه جسارتهایی؟ می دانی در این امتحان کردنها چند زخم تازه ی دیگر به جان خریده ام؟
راست می گویی! "من آدم نمی شوم."

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

وای که چه فاز بدی!

مخاطب فرضی جان سلام
این نیمه شبی ناگهان فاز بدی مرا گرفته. می دانی؟ بی پرده بگویمت: تو مرا یاد آقای کارشناس می اندازی. البته نه کارشناس خودم؛ هر چه باشد اگر نقش هم بازی کند، نقش "پلیس خوبه" به او رسیده است؛ بلکه آقای کارشناس اتاق بغلی که عادت دارد قضاوت کند و تهدید و تحقیر و تخریب. و دلم پر می زند برای دخترکی که مثل گنجشک در چنگال باز، رنگش پریده و صدایش دارد می لرزد.
مخاطب فرضی جان! این نیمه شبی ناگهان فاز بدی مرا گرفته است. قلبم در این روزهای بهاری که آسمان تهران این همه زیباتر از همیشه است، مثل روزهای ابری و دودآلود خاکستری دی ماه اتوبانهای تهران گرفته است. قضاوتهایت مرا نمی ترساند. می رنجاند اما راستش را بخواهی. یاد آن روزها می افتم که با تو همذات پنداری می کردم و فکر می کردم وظیفه ی الهی روحیه دادن به تو، به دوش خسته ی من وحی شده است. فکر می کردم همه ی مادران این خاک، در به در غربت شده اند و باقی هم از رخت سفید صلح به درآمده اند و لباس سیاه عزا پوشیده اند و از این خاک، به آن خاک، و از این خانه به آن خانه می روند به دلداری؛ و حالا من مانده ام و این همه گنجشک به در آمده از چنگال باز، که دل دلشان را باید آغوش بگشایم و تنها یکی از این گنجشکها تویی.
مخاطب فرضی جان! این نیمه شبی ناگهان فاز بدی مرا گرفته است و خودمانیم! فکر می کنم عجب خری بوده ام!
حالا دارم فکر می کنم شاید بعد از ظهر دل انگیزی در بهار، یا پاییز؛ یا حتا خدا را چه دیدی! یکی از غروبهای سرد زمستان تهران سر میزی برابر هم نشسته ایم و پنجره های تازه ای از انسان به روی هم گشاده ایم. انسانیتی مانده باشد اگر در من. در تو. آخر انگار انسانیت من و تو را در این میانه که سگ می زند و گربه می رقصد، موش کور خورده است.
مخاطب فرضی جان! فاز بدی این نیمه شبی مرا گرفته است. و این فاز بد، از بود و نبود تو نیست، مثل بود و نبود دلبر حسین تهی. از این است که گنجشگکان سرزمین سبزم را مثل خروس لاری دستمال خشک پیچانده شده در گلو کرده اند و انگار می کنم که طعم خون بر مذاقشان نشسته است. و کاش می کنم که بیایی و بگویی ام که: عجب خری هستی! و بدانم این خیال، مالیخولیایی چرکین است که از خاطر خسته ام سر باز کرده است.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

نیروانا

1- تا امید زنده ست، می شه زندگی کرد. حتا امید به اینکه بالاخره یه روز همه چی تموم می شه. به شرط اینکه این تموم شدن، رسیدن به نیستی مطلق باشه.
2- "آنها" نمی شی و هیچ تلاشی برای این شدن، به نتیجه نمی رسه. چند بار برات پیش اومده نبودنم چنان مستاصلت کنه که بخوای حجاب تن رو بدری؟ اصلن پیش اومده؟
3- سرگیجه این بار باید این سرگشته رو به خلأ جاویدان ببره؛ اگه نه، فلسفه ی وجودیش زیر سوال می ره. درست مثل خودت؛ هی! تو!
4- این هم یه جور بهاره.
5- پایان.