۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

به دنیای ستمگر هنوزم می شه خندید (به یاد بهاره علوی)

این یادداشت را دارم حدود سه ماه دیر می نویسم و حیفم می آید که فعل هایش ماضی ست. حس و حالش هم حتمن تحت تاثیر مرور زمان قرار گرفته است. آن روز حال دیگری داشتم:
از خانه که بیرون می روم، روسری ام قِرَش می گیرد. روی سرم وا نمی ایستد. آن روز خیلی بیشتر قِرَش گرفته بود.
کله ی صبح کوچه خلوت بود و روسری ام خواب آلود، لم داده بود دور گردنم. ماشین که راه افتاد، باد هم قلقلکش می داد.
سفر که می کنم، دوست دارم با ماشین بروم، به شرط این که خودم رانندگی نکنم و کنار دست راننده بنشینم. موسیقی که پخش می شود، بی که خواسته باشمش، دلخواهم باشد و من غرق شوم در حاشیه ی دل انگیز جاده که از قضا هر نوع طبیعتی باشد، برایم دل انگیز است.
آن روز روسری ام که هیچ، خودم هم روی صندلی بند نمی شدم. شاد و شنگول نبودم، جوری بودم که تا آن زمان نبودم. تمام مسیر را با بهاره رقصیدیم. یک جاهایی هم روسری های قرتی مان را به دست گرفتیم و کوردی رقصیدیم. با هم حرفی نمی زدیم. بازیگوشانه نگاه هم می کردیم، لبخند می زدیم، و انگار که تبانی کرده باشیم، کاملن هماهنگ بودیم. رقص هایمان اصلن حساب و کتاب نداشت، مگر آنجا که کوردی می رقصیدیم که بهاره از رقص من خنده اش می گرفت و گاهی سعی می کرد فنونی را یادم بدهد.
چه شد که یاد تو افتادم، نفهمیدم؛ غرق شده بودم انگار در نم نم بارانی که هر از گاهی در چله ی تابستان می زد به شیشه و دست راست همیشه بیرون از پنجره ی من. در خودم جا نمی شدم. می خواستم در ِ ماشین را باز کنم و پرواز کنم به سمت ِ تو. اصلن نشنیده بودم که به قول کودکم "بانو حمیرا" می خواند: "تویی خوب ِ من و خواب ِ من و عشق ِ محالم" ... که بهاره دستم را کشید و دوان دوان مرا در کوهپایه های حوالی زنجان دنبال ِ خودش برد و رقصان لب خوانی می کرد: "به دنیای ستمگر هنوزم می شه خندید هنوزم می شه خندید" ...
چه ام شده بود؟ تهران را بی که بدانم تا زنجان با بهاره رقصیده بودم. باد موهایمان را پریشان کرده بود و ما با حلقه اشک هایمان در چشم، خندیده بودیم و به هم مهربانی بخشیده بودیم.
تازه آنجا بود که برایم واقعی شده بود. من که هرگز از صدای بانو حمیرا خوشم نمی آمد، از زنجان تا تبریز را یک بند به همین ترانه اش گوش کرده بودم و چنان رقصیده بودم که انگار در طول آن جاده هیچ کس نیست جز من و او.
و این طوری بود بهاره، دخترکی که هرگز ندیدمش، شد یکی از زن های زندگی ام.

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

شکسپیر و کروکودیل

نیستی اگر
اوکی!
نباش
من به ذات ِ انتخاب
احترام می گزارم
و به یک نفس درکشیدن ِ درد
عادت دارم
شکسپیر تحملش قد ِ تاریخ است
کروکودیل اما
تکلیف ِ دلش را در ما قبل تاریخ جا گذاشته است

سین لام شین

پی نوشت: از این به بعد اینجا شعر می نویسم و باقی ِ خودم را. یک پست هم بدهکارم به این وبلاگ