۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

آرتا

بابا داشت برنامه ای رو می دید که براش مهم بود. نمی دونم دقیقن کدوم برنامه بود. چند روزه حال و حوصله ی درست حسابی نداره. دلتنگه. مامان می گه تازگی نداره. این بار چهارمه که چنین حالی داره، و میگذره.
بچه ها خیلی سر و صدا می کردن. بردمشون تو اتاق که بخوابونمشون. اروند همون اول کاری به بهانه ای جیم زد. آرتا موند پیشم. عاشق تنها بودن با میما شده تازگیا. سر و صدای یه بچه، اغراق نکنم یک پنجم دو تا بچه س.
نیم ساعتی به معاشقه ی مادر و فرزندگی گذشت. خواب از چشماش می ریخت، اما مقاومت می کرد. براش -یا برای خودم- شادمهر گذاشتم: "باید تو رو پیدا کنم، شاید هنوزم دیرنیست ..." . ترانه ی مونا برزویی منو مست می کنه و صدای شادمهر عقیلی شاید آرتا رو خواب. چشماش گرم خواب می شد و یهو یه صدا از بیرون اتاق توجهش رو جلب می کرد. بچه م نمی تونست تمرکز کنه واسه خواب.
دلش می خواست بره بیرون، بازی کنه و برگرده شیرجه بزنه تو بغل میما (اسمی که تازه برام گذاشته) بوس و بوس و بوس. تاب نمیاوردم. اروند هی میومد به بهانه ای در اتاق رو باز می کرد و آرتا بیشتر دلش می خواست بره بیرون. بالاخره تصمیم گرفت؛ پا شد و همینکه خواست بره، با عصبانیت نه چندان چشمگیر ناشی از شکست پروژه ی خواب، گفتم: اگه رفتی، دیگه پیشم نیا! چون من دیگه مامانت نیستم!
دل دل کرد و رفت. 30 ثانیه، فرصتی نبود که خودم رو - دیشب ویروون و پریشوونم رو - مرور کنم و ببینم کجای قصه ام. برگشت. با بغض. با رنگ پریدگی. با استیصال. خودشو انداخت تو بغلم. چشمای بادومیش، بادومی تر بود. بغضش ترکید و هق هقش دلمو شرحه شرحه کرد: میماااااااا ببخشییییییید. پشیمووووووونم. خیلی پشیمووووونم. میما پشیمووووووووونم منو ببخش.
بغلش کردم و فشارش دادم به قلبم. بوسش کردم و گفتم: تو منو ببخش مامان. بیخودی عصبانی شدم. ببخش میما رو. دلم گرفته بود و نفهمیدم که نباید باهات اینطوری حرف بزنم.
اشکش رو صورتم جاری بود و اشکم شاید رو صورتش. وقتی حس کرد دارم گریه می کنم، بی قرارتر شد: میمااااا تو نباید گریه کنی. تقصیر من بوووود. میما تو رو خدا گریه نکن صورت قشنگت اشکی می شه. میییییییمااااااا
لبخند زدم. اشکام رو پاک کردم و لبخند زدم. بوسیدمش و لبخند زدم. بی قراریش اما، تمومی نداشت. بوسیدمش و بوسیدمش. موهاشو، صورتشو نوازش کردم: پسرم تو کار بدی نکردی. شیطونی کردی، اما اصلن کار بدی نکردی. فقط خواستی بری بازی کنی. این اصلن کار بدی نیست که ازش پشیمون بشی. من باید ازت معذرت بخوام به خاطر رفتار زشتم. من هیچ وقت نباید اون حرف رو به تو می زدم. هر چی که بشه، تو پسر منی.
بغض کرد. بغضش رو فرو خورد: میما اگه مامانم نباشی، من گم می شم. تو خیابون ماشین با من تصادف می کنه. آدم بدا میان منو می برن و بچه ی خودشون می کنن ...، میما هیچ وقت منو تنها نذار.
و دنیا رو سرم خراب شد. چه کرده بودم با دل کوچیک آرتا! چه کرده بودم با دنیای شیرینش! چه کرده بودم با حس عمیق کودکانه ش! چه خودخواه بودم! و چه مستاصل!
سرگشتگی های من چی داره به سر این بچه های بی نظیر میاره؟ با آوارگیهام، آواره کردنشون؛ با هر نفسی که می کشم، اضطراب به دل ریختنشون، با نگاههای سرگردانم، سرگردان کردنشون، ... چه داریم می کنیم با بچه هامون! کدوم کیان رو با چه بهایی داریم سر پا نگه می داریم؟

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

:)

همه ی آنچه گذشت، فاصله بود.
هی تو!
خوش اومدی به خونه ت.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

اروند

- اروند بس کن دیگه! فروشگاهو گذاشتی رو سرت
با قیافه ی حق به جانب و عصبانی ابروهای پیوندیشو تو هم می بره و می گه:
- مگه فروشگاه کلاهه که بذارم سرم

هی سوال می کنه و هی سوال می کنه و هی سوال می کنه. کلافه می شم و می گم: مامان جان نمی دونم. نمی دونم. اصلن من بی سوادم.
یه جور بدی نیگام می کنه و می گه: یعنی با احمدی نژادی؟؟؟ بعد انگشتشو می گیره طرفم و چند بار با غیظ می گه:
هر کی که بی سواده، با احمدی نژاده

دستشو حلقه می کنه دور گردنم و فشار می ده و بوسم می کنه و می گه: من با کسی عروسی می کنم که مثل تو باشه.
می پرسم: مثلن کی؟ می گه: مثلن تو.

داییش می گه: سلام گلی! جواب می ده: تو سنبلی! داییش که از حاضر جوابیش خوشش اومده می گه: اصلن خلی! با خنده به داییش نیگا می کنه و می گه: می دونی چقد منگلی!!!

بالای سمت راست صفحه ی جی میل عکس کوچولوی مایکل جکسونه. می شناسدش. می گه: مامان؟ این مایکل جکسونه؟ می گم آره مامان جان. می گه: اینو که گرفته بودن؟ آزاد شده که اومده اینجا؟ مبهوت نیگاش می کنم. بعد از مدتی می فهمم که بچه م هر اسم آشنایی رو که تو اخبار شنیده، گرفته بودنش. به نظرش پس لابد این یکی رو هم گرفته بودن که مدتی پیش اخبار اسمش رو گفت!

ساعت نزدیک یک شبه. باباش می گه: دیگه کافیه. وقتشه که چراغارو خاموش کنم. سریع برید بخوابید سر جاتون که تو تاریکی نمونید!
نگاه معناداری!! می کنه بهش و می گه: ببینم بابا! فک کردی صاحب خونه ای؟ فک کردی رییس این خونه ای؟ می دونی تو این خونه چن نفر دارن زندگی می کنن؟ بشمر! ما 4 نفریم و با هم تصمیم می گیریم که چی کار کنیم. این خونه 4 تا صاحب داره.
باباش عرق سرد می کنه و احتمالن به آینده ی دموکراسی در ایران فکر می کنه :)

پی نوشت: از نقل این روزهای آرتا معذورم :) دوز عاشقیتش بالاس و تحلیلهاش تخصصیه.

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

غزل

با وزن حضورت
و قافیه ی چشمانت
در روزهای آتش و خون،
با ترجیع بند بوسه های دورت
که بادِ مستِ پاییزِ تهران
حسابش را از فلفل و اشک آور جدا می کند،
با تلمیح لبخندت
در ضیافت باتون و کلاشینکف
در خیابانی که تنها نامش آزادی ست،
غزل شدم.
آنگاه
که پریشانی ام را
با لهجه ی عاشقی
در آغوش آرامت سرودی.

امشب

کاش این فقط یک تشابه عجیب در عبارتها باشه و نه یک حس لعنتی کامل.
کاش این فقط یک کابوس شبانه باشه که منو از آغوشت کشیده بیرون و نشونده پای این پنجره.
خوندن پنجره ش همیشه برام شیرین بوده. حتا وقتی بخشیده ش به یکی دیگه. حتا وقتی دیگه ردی ازش نداشتم.
کافیه اسم من تقی باشه و تو اشتباهی نقی صدام کنی. بعد یهو ببینم شریک نقی (اونی که منو اشتباهی به نامش صدا کردی) مرکب نو خریده و از قضای روزگار تو هم اسب تازه.
اونوقت ...
کاش وقتی اجساد متعفن خاطراتم رو بی هیچ مهری تشریح می کردم، از شباهتت باهاش نمی گفتی. کاش ...
می بینی! آدم زخمی همینه دیگه! از ریسمون سیاه و سفید می ترسه! یا نکنه ریسمون نیست و از همون کبری خانوماییه که یهو نیشی می زنه و منو به ابدیت پیوند میده؟
خودت بگو. خودت منو از چنگال این کابوس وحشتناکِ تلخ نجات بده. من که بی خوابم امشب! تو بخواب. آروم و مثل نوازادا زیبا. صب که پاشدی، خودت بگو همه ش کابوسه.
کاش نیومده باشی واسه شکستنم؛ له کردنم؛ کشتنم.
این بار قطعن به خلیج همیشه فارس و آبزیان بزرگ گرسنه فکر نمی کنم. به چهار لیتر بنزین فکر می کنم و سردر مرکز امور زنان و خانواده.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

زن، باختن و ساختن

"باختن" و "ساختن" دو مصدریه که "زن" - زن زنده ی بی پروا - که می خواد نفس بکشه، می خواد نفسهای به سرقت رفته ش رو از زندگی پس بگیره، مدام در حال زندگی کردن اونه.
این نه آرمانگراییه و نه زندگی کردن در رویا.
"زن زنده"، مرگ روحش رو برنمی تابه، می جنگه و هر جا که در پس گرفتن نفسی پیروز بشه، زمان رو به هم می ریزه و دوباره زندگیش می کنه؛ خواه زندگی کردن هفته ای از پونزده سالگیش رو در چهل و هفت سالگی.
این یک روش دیکته شده نیست. این تجربه ای از جنگه، که هر زن زنده ای بهش می رسه و رقص دوار طبیعت و تاریخ، اونها رو به هم پیوند می ده.
باختن، ساختن، باختن، ساختن، و هزار بار باختن و ساختن، چیزیه که من و تو هر روز داریم زندگیش می کنیم.
تنها غمگین نیستم خوب من! حالا تنها غم داره تراوش می کنه از من احتمالن. و امید داره بازسازی می شه در من. عشق داره سلولهام رو ترمیم می کنه. و کودکیِ یک زن، داره بازتولید می شه در من.
شاید این دوره ی گذاره؛ از باختنی، به ساختنی؛ اما خوبِ من! این صرفن یه گذاره و می گذره.
از هزاران زن؛ از هزاران زنِ زنده ی بی پروا؛ در جدال میون "نرسیدن" و "رسیدن"، شاید انگشت شمار باشن اونهایی که رسیدن. اما رسیده ها، تنها برای خودشون نرسیدن. برای معنای زن رسیدن.
خوبِ من! امید، آخرین چیزیه که می میره و تا هست و در من نفس می کشه، حتا اگه هزاران بار ببازم، ایمان دارم که در پایان می سازم.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

ترشیهای اطلس خانوم

تابستون که می شد، عشقم این بود که مامان باجی رب بپزه. بساط رب پزون دو سه روز طول می کشید. خیلی حال داشت. چهار تا خواهر به سرپرستی مامان باجی گوجه ها رو می شستن و له می کردن و نمک می زدن و یه روز می ذاشتن بمونه بعد سه دور از صافی های مختلف صاف می کردن و بعد تو دیگ می جوشوندن و می جوشوندن تا قوام بیاد. به نوبت هی هم می زدن و هم می زدن تا رب زمستون درست بشه. بعد تو کوزه های سبز و آبی می ریختن و درشو محکم می کردن و ... ما هم که هی دور کاراشون می چرخیدیم و به کل فرایند ناخونک می زدیم و از گوجه تا رب می خوردیم و له بازی می کردیم وهی دستمونو تو صافی گوجه له شده ها می کردیم و هی داد می زدن سرمون که بچه ...
شهریور که می شد، نوبت سرکه گذاشتن بود و ...
خلاصه هر فصل و ماهی کاری ویژه ی خودش رو داشت
چند روز پیش رفتم دو کیلو خیار بخرم. آقای محترم که دیگه فهمیده هرچی بخواد بهم بفروشه من نه نمی گم، گفت گل کلماش خیلی خوبه بذارم براتون؟ حیفه یکی ببرین، بذارین چند تا بکشم، گل کلم خالی که به درد نمی خوره! کلم برگم می خواد، هویجاشم خیلی خوبه، کرفس و سیب ترشی هم می کشم براتون و ... خلاصه که همه رو جمع کرد خودش آورد گذاشت تو خونه و منم که لبخند می زدم و فکر می کردم با این سبزیجات زمستونی که مثل اون حیوونا  تو سرمای زمستون مهمون خونه ی ننه پیرزن شدن، اومدن تو خونه م باید چه کنم.
یکی دو روز تماشاشون کردم. بعد گفتم اینا اومدن اینجا که تبدیل بشن به چیزای دیگه. باید آستین بالا بزنم و ترشی بذارم شاید حس و حالم عوض بشه.
مریم خانوم (همسایه و دوست مامان باجی فقید) کم و کسریها رو برام خرید و دیروز دست به کار شدم. دردسرتون ندم که دو سطل خیلی بزرگ ترشی و شوری درست کردم و حالا تا بیست روز یه ماهی که برسه، باید دنبال محل مصرفش بگردم.
اما اینا رو گفتم که به حال و هوای دیروزم برسم:
دیروز غرق رویاهام بودم. چه کنم هام و چه باید می کردم پیش از اینهاهام و چه کردند با من هام و چه شد که چنین شد هام و عشق هام و شور هام و شکست هام و تنهایی هام و بغض هام و حسرت هام و تو.
به تو که می رسیدم، عشق می ریخت تو سطل ترشی. مهر می ریخت تو سطل شور. چشمام برق می زد و لبام می خندید. محو می شدم در خیالت و کشف می کردم که این راه سی ساله باید با همه ی فراز و نشیبهاش طی می شد تا به تو برسم. که راز آفرینش اینه. که اوستا دنیا رو برای لحظه های ناب عاشقی مقدمه چینی کرده. که ...
دیروز فهمیدم چرا می گن ترشی انداختن واسه فلانی اومد داره، واسه فلانی اومد نداره. چرا می گن بده ترشیتو فلانی بندازه، دستش خوبه، اما نذار فلانی بیاد سر بساط ترشیت که قدمش خوب نیست. رازش تو عاشقی آدمهاس. تو نرسیدن ها و رسیدنهاشون, که اولی خیلی بیشتر از دومیه. تو کینه هایی که تو دل بعضی آدما هیچ وقت راه پیدا نمی کنه. تو فرارهایی که به قرارها ترجیح داده می شه. تو چاله هایی که آدما گاهی باید سالها جون بکنن و آخر آیا ازش بیرون بیان، آیا نیان.
دیروز راز طعم ترشیهای اطلس خانومو فهمیدم. راز نگاه بچه ی دردونه ش رو. بی قراریهاش رو. رمز سکوتش رو.
ترشی و شوری که برسه، ظرف ظرفش می کنم و سعی می کنم به هر کی که دوستش دارم بدم تا طعم رویاهام رو بچشه :)

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

تو

خط کشی های اتوبان را
می شماری
نه یک خط کم
نه یک خط زیاد.
گونه هایم
گر می گیرد
انفجار
گلگون ترش می کند
هرم نفسهایم
می سوزاندت
سرزمین عجایب را به یاد می آوری و
مست می شوی.

-نفتی نشوی آقا!
نامحرم است این زن که می گذرد!

دستت را می گیرم
طعمش را به خاطر می سپارم
تپه های عباس آباد را بالا می روم
زیر شبتاب ستاره
با خدا می خوابم
خواب عشق می بینم
آبستن می شوم
و تو را می آفرینم.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

تو

این چراغ نوشکفته را
دست هیچ باد هرزه گرد
در دلم توان کشتنش
نیست
"تا تو با منی"

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

پرواز

طوطي نيستم

كه روزي دور

به لطايف الحيلي

بگريزم از بند بازرگان

و كبوتر نه

كه جلدت شوم

و نه مرغ

كه تخم طلا بگذارمت

و قناري نه

كه چه چه م مستت كند.



بازم

تشنه ي بلندترين پروازم

و تنها به آسمان دل مي بازم.


۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

تا ابد!

مي دوني! از حدود ساعت دو دارم باهات حرف مي زنم. الان حدود ساعت شش و نيمه. هنوز انگار هيچي بهت نگفتم. از بس حرف دارم و حرف دارم.
هر جمله اي كه مي گم، اونقدر بديعه كه يهو از توش يه چيزي رو كشف مي كنم. بعد به وجد ميام از اين كشف؛ بعد يهو حرف زدنم قطع مي شه و تو چشمات خيره مي شم. خيره مي شم كه تا تهش رو ببينم.
اين حكايت شيرين و سخت، اين حكايت خوب و سخت، تا كي ادامه داره؟ دلم مي خواد ازت بشنوم: تا ابد! و مي شنوم. نپرسيده مي شنومش. بارها و بارها. اما حكايت من حكايت اون پلنگ زخم خورده س. مي دوني كه!
مي خوام اونقدر باشي، اونقدر بزرگ و زياد و سخت و خوب، كه باورم شه. باورم مي شه! مي دوني كه!