۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

روز اول

روز اولش گذشت، بقیه ش هم می یاد و می ره و من بیش از پیش زندگی رو نفس می کشم. فرق تو با دیگران اینه که تو هرگز نیومده بودی که بری.
آرومم ... غمگینم ... سردم ... اما روزنه هایی از نور از دور بهم چشمک می زنن.
گریه هامو دیشب - برای اولین بار - زیر دوش کردم و باقی مونده ش رو سپردم به بالشم. صبح، پاشدم و به خودم تابیدم. بهت فکر نکردم. سعی کردم اصلن بهت فکر نکنم. و جلوت رو هم نگرفتم. گذاشتم جریان داشته باشی تا هر جا که می خوای در من.
بمون! تا هر وقت که می خوای!

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

آغوش و انسان

پنج سال! پنج سال زمان کمی نبود! یک ششم عمر رفتم بود که به درختها عشق ورزیده بودم! با اومدن تو، دوباره متولد شدم. خود ِ تازه ای رو در خودم کشف کردم. اتفاق، چنان ساده بود که حتا شاید خود تو هم باورت نشه که چطور چنان اتفاقی می تونه عشقی بزرگ متولد کنه؛ اما می بینی که بود!
اصلن چی شد که برگشتم اینجا؟ خونه ای که ترکش کرده بودم و بعد از ماهها تنها چند روایت بیرونی رو توش مرور کرده بودم.
بعد از درک واقعیتی که از دید تو اون قدر واضح بود که حرفی ازش نزنی، بعد از هجوم حس از دست دادنت، زندگی در من به کما رفت. من وقتی برای این حادثه ی سهمگین ندارم. خودم رو کول می کنم و می برم.
حالا آوردمش اینجا. خود ِ در کما رفته م رو. آوردمش تو خونه ای که بعد از تجربه های سخیف رهاش کرده بودم. باید اینجا رو آب و جارو می کردم. ماههاست که بنا دارم این کارو بکنم و انگار حالا وقتشه. حالا که باید از تنم کار بکشم ... عرق کنم ... بو بگیرم ... فراموش کنم ...
به کما که رفتم، مامان باجی اومد. تو خونه ی بچگی هام سه تا چاه نفت پیدا کرده بودن و من نمی ذاشتم به خاطر نفت، اونجا رو خراب کنن! خیلی بد بود ... خیلی بد بود ...
مامان کنارم بود. صدام کرد گفت مامان باجی رفته خرید، بیا بریم ببینیم چرا دیر کرده. در کوچه رو که باز کردم، دیدم داره از تو کیفش کلید در میاره درو باز کنه، و حدود دویست سیصد کیلو آجیل چهار مغز خریده، تو کیسه های جدا جدا. مثل همیشه، شگفت زده م کرده بود. و مثل همیشه برای این که جلومو بگیره که نگم "چه خبره آخه مامان باجی؟ مث یک کیلو زعفرون خریدنت آخه اییییین همه آجیل" ... پسته های تو مشتش رو ریخت تو دست من و مامان. گفت بخورید؟ آخه بخورید ببینید چه طعمی داره؟ حق می دید بهم که این قدر خریدم ... و راست می گفت: ینی من و مامان فقط داشتیم پسته می شکستیم و می خوردیم و چه طعمی ...
پاشدم زیر کتری رو روشن کردم و بعد اومدم سراغ تو. باید باهات حرف می زدم تا بعدن خودم رو متهم نکنم به زندگی انتزاعی ... عشق انتزاعی ... شکست عشقی انتزاعی ... مرگ انتزاعی ...
درست فهمیده بودم. تنم، کلمه هام، و حادثه های کوچیک همیشگی زندگی م بهم دروغ نگفته بودن.
از سوختگی و تاول های عجیب و در حال رشد بگیر تا شعرهایی که نوشته می شد و منو به صبوری و وسعت فرا می خوند ...
وقت پایان بود آیا؟
نمی دونم ... هنوز هیچی نمی دونم ... فقط اینو می دونم که بعد از کوه و خدا، آغوش و انسان رو شناختم. و هر چه بین این دو عشق بود، جز نفس کشیدن برای درخت، همه ش هیچ بود!
آغوشت رو باز کن و در برم بگیر! حالا برای پنهان شدن از تنهایی، حتا غاری جز تو ندارم!