۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

تهران کوفه نیست

امروز عاشوراست. اسطوره ی حماسی اش وصف حال امروز ایران است. با این تفاوت که تهران، کوفه نیست.
چند ماه پیش مردم ایران با مردی از سلاله ی حسین به شیوه ی نوین بیعت کردند؛ نه که فرزند حسین بود، که از آزادی گفت و آزادگی و آنچه مردم این دیار، قرنهاست تشنه ی آنند. و امروز می آیند که پای آن بیعت بایستند.
دیروز تهران تاسوعای متفاوتی داشت. جز صدای محو طبل و سنج که انگار از خاطره ی سالهای گذشته ی این شهر بر می خاست، سکوت بود. سکوت و سرمای روزهای آغازین زمستان.
دیشب فرزند دیگر حسین در حسینه ی جماران می خواست از عاشورا بگوید و حسین و یارانش. پاسخش، خشونت بود و بعد همه ی شهر پر شد از مردان زره پوش زورمداران اندک.
حسین، اسطوره ی آزادیخواهی ست و شهادت در فرهنگ مردم ایران. شهادت، در راه آزادی.
می بینید؟ این مردم برای شهادت در راه آزادی، اسطوره دارند؛ نمی توانند کوفی باشند.
امروز می روم برای ارج نهادن به این روز بزرگ، با هر چه عشق که در دل دارم و با دو طفلانم.
امروز می رویم.
امروز در تهران واقعه ی کربلا بازسازی می شود؟ کاش نشود!از خشونت بیزام و از بردگی.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

چند دور؟

تازگیا سخت می نویسم. ناگزیرم از حذف بخشهای مهمی از خودم. بیشتر دلیلش بیرونیه و شاید فکر می کنم اینطوری دارم خیرخواهی می کنم.
شاید اینطور اگه پیش بره، اورمزدان بشه نمای بیرونی من. اونوقت، باید به فکر یه آینه ی دیگه باشم. اینو دوس ندارم. دو سه بار هم تمرین کردم، نتیجه ش شده این که الان نه از اون تمرینها نامی یادمه و نه پسوردی. نزدیک پنج ساله که این پنجره (که چند ماهیه تغییر دکور داده)، منو با اونایی که از دمش رد می شن، در میون گذاشته.
ماجرا فقط این نیست. نه که مخاطب برام مهم نباشه؛ اما این پنجره از این جهت برام مهمه که خودم رو درش بازخوانی می کنم، بلند بلند! و گاهی وجه هایی رو از خودم کشف می کنم درش، که اگه نبود، برای همیشه ازش مغفول می موندم. گاهی اینجا شعر می نویسم، آنلاین. شعرهایی که حسش از این پنجره س. انگار اینجا مثه مثلن لب دریاس و دل کویر و ستیغ کوه، که شکوفام می کنه.
حالا که سخت می نویسم، حالا که ناگزیرم از حذف بخشهای مهمی از خودم، می ترسم سلولهای ارزشمندی رو از دست بدم. از اون دست سلولها که هیچ وقت ترمیم نمی شن و جایگزین هم ندارن. مثل نفسهایی که در هوای پاک آزغال و پلنگ می کشیدم و در یک انتخاب تحمیلی از خودم دریغ کردم و حالا مثل رویایی به جا مانده از کودکی، گاهی تنها هوسش رو می کنم؛ بی که بازگشتی داشته باشه.
و فکر می کنم آیا خلق آینه ای تمام قد از خودم میسره در فضای مجازی؟ آینه ای که من با تمام ابعادم توش جا بشم؟ و آیا آینه ای که هویت مجازی خواهد داشت تا بتونم راحت توش بنویسم، آینه ی منه؟ تمام قد، با ماسکی که من پشتش پنهان می شم؟ حالا اگه میسر بود چی؟ این آینه ی عیان رو می خوام بشکنم؟ یا می خوام مثه مردای زن داری که زندگی شون راضیشون نمی کنه و جسارت پایان دادن بهش رو ندارن و بر بستر دیگه ای می خزن بی که نام و نشونی از خودشون بذارن، خود واقعی رسمی م رو می خوام اینجا نگهدارم و خود حقیقی غیر رسمی م رو ببرم تو بستری دیگه در قالب صیغه یا رابطه ی خارج از چارچوب؟
اصلن مگه گرفتاری من در سخت نویسی و حذف ناگزیر این پنجره س؟ که بخوام دودرش کنم، یا طلاقش بدم، یا دورش بزنم و برم سراغ دیگری؟
نه مشکل منم. و باید تکلیفم رو با این "من" روشن کنم. که آیا می خواد بشه یکی از اونایی که در همیشه ش تکفیرشون کرده؟ یا می خواد خودش بمونه؟
به اینجا که می رسم، سخت می شه. همون سختی ای که به خاطرش سخت می نویسم این روزها و ناگزیرم از حذف بخشهایی مهم از خودم. و این دور باطل رو چند دور دیگه باید بزنم؟ چند دور؟

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

تو

دیریست قلب من
مامنی برای تمامی مردان خسته است
از آن زمان
که تو سرمست من شدی

پی نوشت: تازه نیست که نباشد! حس امروزم که هست!

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

بازخوانی چند تیتر

خبرگزاری ایرنا : منتظری درگذشت

وب سایت رجا نیوز : حسینعلی منتظری درگذشت

خبرگزاری جوان آنلاین : آقای منتظری درگذشت

خبرگزاری فارس : شیخ حسینعلی منتظری درگذشت

خبرگزاری برنا : حجه الاسلام و المسلمین منتظری دار فانی را وداع كردند

پس از تشییع جنازه و پیام رهبری

خبرگزاری ایرنا : آیت اله منتظری به خاك سپرده شد

خبرگزاری فارس : حضرت آیت اله حسینعلی منتظری به خاك سپرده شد

اما

درباره جمعیت حاضر در مراسم

رجا نیوز : 1000 نفر در مراسم تشییع آقای منتظری شركت كردند

فارس : 3000 نفر در مراسم تشییع جنازه شركت كردند

كیهان : 5000 نفر در تشییع جنازه شركت كردند

صدا و سیما : جمعیت شركت كننده مراسم از شهرهای دیگر آمده بودند

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

عروج

خلافت، آب بینی بز هم نبود برایش.
چشمش را نتوانست ببندد به واقعیتهای موجود.
رفت و بیست سال تمام نشست کنج خانه و عطای حکومت را به لقایش بخشید.
بیست و یک سال سکوت و بعد هم پرواز. پروازی سرفراز. در اوج محبوبیت. این یعنی عروج
خوش به حالت دوست! چه زیبا آرمیده ای و چه آرام

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

بزن زنگو!

سنج و دمام
این موسیقی رو از وقتی یادم میاد دست کم تو دهه ی محرم خیلی شنیده بودم. به نظرم خیلی اعصاب خرد کن بود همیشه و منو سردرگم می کرد. دوستش نداشتم و سعی می کردم تو شرایط شنیدنش قرار نگیرم.
دیروز، از صبح تا بعد از ظهر، چند بار این موسیقی رو زنده شنیدم: همنوایی سنج و دمام. اسمش – اگه درست تلفظ کنم – اینه. موسیقیِ عزای خوزستانیا. دست کم بختیاریای خوزستان.
دوستای آرمین – برادرزاده ی فقید 19 ساله ی مهران – دیروز تو مراسم چهلمش به شیوه ی جوونای خوزستانی براش عزاداری می کردن.
نوای سنج و دمام، همه ی حس درونیِ سارا، مادر آرمین رو ریخت تو دلم. شدم مادری که فرزند 19 ساله ش رو در پی 10 ماه درمان سرطان مغز استخوان از دست داده و خوشبختیِ مثال زدنی ش، یهو فرو ریخته. لحظه لحظه ی شیرینی ها و سختی های بزرگ کردن بچه ی 19 ساله م اومد جلو چشمام. فرو ریختم. و فهمیدم این نوا، چرا این همه سال آزارم می داده. از بس اصالت داشته. از بس خالص بوده. از بس نوای درون بوده.

خداحافظ پرواز داخلی
سفر 18 ساعته ی دیروز رو دلم نمی خواست با هواپیما برم. حس عدم امنیت داشتم. هر لحظه فک می کردم سقوط می کنم و می میرم در حالیکه جونم رو عزراییل نمی گیره؛ سیستم ناامن هوایی ج.ا.ا می گیره. و من الان وقتی برای مردن ندارم و زندگی رو با همه ی جنگهای سختش می خوام.
این سفر هوایی رو که قصد داشتم با قطار برم، مهران به شیوه ی خودش کرد تو پاچه م: تو خودت گفتی! من که مجبورت نکردم! و آره خودم گفته بودم. از بس هزاران بار اصرارهای متنوع کرد و من مردن در سقوط هوایی رو به ادامه دادن اون اصرارهای هنرمندانه ترجیه داده بودم.
پرواز رو دوس دارم. حتا با هواپیما. از مرگ، اونم در حادثه ی هوایی هم هراسی ندارم. اما قصد خودکشی در سیستم ناامن هوایی ج.ا.ا رو ندارم و تجربه نشون داده این ناامنی در پروازهای داخلی بیداد می کنه. پس تا وقتی شرایط به همین ناامنی کنونیه، خداحافظ پرواز داخلی.

تکبیر برادران
فرصت گشت و گذار تو اهواز رو نداشتم. به خرید از فروشگاه فرودگاه بسنده کردم و کمی شیره خرما و ارده خریدم. از گیت آخر که انگار بهش می گن گیت سپاه که رد می شدیم، به دلیل خرابی دستگاه – که برادرا همونجا این واقعیتی که همه داشتن می دیدنش تکذیب کردن – و همین طور به دلیل اهمال مسئول مربوط به چک کردن وسایل مسافرا، بخشی از خریدم افتاد و شکست.( قبل از شکستن وسایل من، یه موبایل هم گیر کرد لای دستگاه و پرت شد زمین. یه هدفون هم پیچید لا به لای میله های دستگاه و کلی دردسر درست کرد. آقای مسئول هم کیفا و وسایل مردم رو هی هل می داد که خرابی دستگاه رو جبران کنه و این باعث به هم ریختگی و خراب شدن وسایل مسافرا می شد). بعد یکی از برادرای ملبس به لباس سپاه، خیلی عادی شیره ها و ارده ها رو با دست هدایت کرد تو پلاستیک و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، داد دست مهران. من که ماجرا رو با چشم دنبال می کردم، به این کارش اعتراض کردم. به وقاحتش در عیان بودن تحمیق مردم. ایشون فرمودن اولن دستگاه چک وسایل هیچ ایرادی نداره. دومن تقصیر خودتون بوده که پلاستیک خریدتون رو بد گذاشتین. بعد هم اتفاقی نیفتاده! شلوغش نکنین و تشریف ببرین!
به قول زورخونه ایا، بزن زنگو!!!
و به قول الف. بامداد، تکبیر برادران!!!

شفاف سازی
البته که عبارت مورد استفاده در تیتر چهارم، خیلی خوبه. و من ازش به شدددت استقبال می کنم و از حضرت عالی هم تشکر!
ببین! تکذیبش نکن و برای به باور نشاندن این تکذیب، جون این و اون رو وسط نکش! می دونی چیه؟ حس اولیه م می گه اتفاقایی که این روزا داره می افته، نقشه هایی نیست که داری می کشی؛ بلکه از ضمیر ناخودآگاهت برخاسته و این داره شکاف موجود رو شفاف می کنه. این خیلی بهتر از پاک کردن صورت مسئله س. باور کن!

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

بوی بد

مامان بزرگ خدابیامرزم یه دوستی داشت که من خیلی دوستش دارم و هنوز در قید حیاته. ویژگی های منحصر به فردی داره "قز خانوم" (اینطوری صداش می کردن، حالا نمی دونم اسمش دقیقن چیه) که مجالی باشه بعدن براتون می گم؛ اما یکیش شوخ طبعیه. چرا یادش افتادم، به خاطر این گلواژه هاست که تو زورنامه ی وطن امروز منتشر شده.
این قزخانوم ما یه همسایه داشته قدیم ندیما به اسم اشرف خانوم، که ماجراش تو محل ضرب المثله. انگار اشرف خانوم ذهن و دهن یکی بوده و خیلی هم مبتذل و ناجور. قز خانوم هم که شوخ طبع، سر به سر اشرف خانوم مورد اشاره می گذاشته و طرف هم بی توجه به مکان و زمان و موقعیت، درفشانی می کرده. انگار آدمای موجه محل صداشون دراومده و تذکراتی دادن به اشرف خانوم که جواب داده من مثه چاه خلائم؛ تکونم بدی، بوم درمیاد. خب بگین قزخانوم هم نزنه این چاه بوگندو رو.
حالا حکایت ذهن و قلم زورنامه ی وطن امروزه که به درستی تونسته کنه اندیشه و ایدئولوژی خود و همفکرانش رو با گلواژه های مورد اشاره به رخ بکشه.
و چه نامی بر تارک نامبارک این زورنامه حک شده: وطن امروز! چه وجه تسمیه ای! وطن، امروز به یمن وجود شما بر مسند سراسر دروغ و دغل و چرک و عفن شده.
از این شعبان جعفری ها چه انتظاری؟ جز این که برای تحقیر مردی آزادیخواه، حجاب برتر!! بر سر عکسش بپوشونن و بعد که بوی گند دروغشون همه جا رو آلوده کرد، چنان قافیه رو ببازن که جای سرپوش گذاشتن رو ماجرا همش بزنن تا فضا رو بیشتر به گند بکشن. تا اونجا که این بار برای تحقیر حامیان اون مرد آزادیخواه، چماق قلمگونشون حتا نه هجو، که هزل می نگاره و در روزنامه هاشون از پریود شدن مردهایی می گن، که زن بودن رو تحقیر تلقی نمی کنن.
برادرا! پریود شدن یا به قول شما "پراید"، مشکل آفرین هست، حاملگی و زاییدن طبیعی و سزارین، درد داره؛ اما نه به اون اندازه که دیدن دروغ و دغل. نه به اندازه ی دیدن عوامفریبی و به تاراج بردن سرمایه های خاکمون. نه به اندازه ی کوردلی تان و تلاش کورتان در تحمیق مردم.
زنهای این سرزمین، چنان از پلیدی به درد اومدن که با وجود درد پریود، با شکم برآمده از حاملگی هفت و هشت ماهه، با در آغوش داشتن نوزادانشون نه تنها از اعتراضها جا نموندن، که از قضا صف اول رو گرفتن و پیشگامن.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

اکشن

"... یادته؟ وقتی 18 سالم بود و تو منو به زور فرستادی بالا پیش قبادی. منم روحیه ش رو نداشتم ... بالاخره از یه جایی باید شروع کرد ..."
فقط اون بار نبود. یادته؟ سفر آزادبر؟ شبش چقد گریه کردی و من سخت بودم باهات. پام تو یه کفش بود و آخرم راهی ت کردم. شیش صب نشده بود که زدیم بیرون. باهات اومدم تا راهیت کنم. راه که افتادی با چشمای گریون، دو ساعت زود بود هنوز تا برم سر کار. از جاده لشکرک پیاده اومدم تا نیاورون تا اون دو ساعت پر بشه و به تو فکر کردم و سفرهایی که خودم چقد دوستشون داشتم و می دونستم طولی نمی کشه شیفته شون می شی و شدی.
و بارها و بارها سخت گرفتنهام و سختی کشیدنهات از دست من.
فقط برای تو نبود سخت گرفتنهام. به خیلیا سخت گرفتم تو کار. سخت گرفتم تا بسازمشون. هر کدومشون ستاره ن الان و من به حق یا ناحق می بالم به خودم که یه روزی بهشون سخت گرفتم.
لامصب بد وضعیه. عین یه ظرف کریستال مرغوب که سر خورده از دستت رو سنگ و هزاران تیکه شده. پازل نیست که بتونی با اشتیاق و تمرکز جفت و جورش کنی.
دوره ی مرشد بازی گذشته مهندس! و هیچی ندونم، این یکیو خوب می دونم. آروم و مست بخواب در بستری که سهم توئه از زندگی و لذت ببر از هر ثانیه ش. و چشماتو ببند و نبین سیل سیل اشک بدمصبمو. یاد اون شبهای مشترکمون نیفت. یاد ولنتاین منحصر به فردمون که دم دمای صبحش اوستا هدیه ی مشترکی بهمون داد. یاد صبونه هایی که راه می رفتیم و تو فرعی های حوالی انقلاب می خوردیم یا تو تاکسیای خط تجریش. یاد التهاب و اندراس و هر چه افتعال دیگه ی من نیفت و فکر نکن به این که چه شد که چنین شد. به فعلهای شاد و شیرینی فک کن که باید بسازیشون و زندگی شون کنی.
همه ی این ضجه ها می ارزه به لحظه لحظه ی عمری که خواستم و جون کندم که به دلخواه نفس بکشمشون و ... خب نشد آخر اونی که می خواستم. سعیمو کردم و نشد مهندس! اینطوری دیگه شرمنده ی خودم نیستم که هویج بودم و هیچ کاری نکردم.
حالا منم و سهمی که از سهم خواهیم از آفرینش به دست آوردم و راهی پشت سر که پیچ و خمهاش نمی ذاره مو به مو مرورش کنم و راهی پیش رو که آب و سرابش رو سخت می شه تشخیص داد و باید برم. تا تهش. تنها و پیاده. و از انگها نمی ترسم. از انگها و تنهایی هایی که "او" این روزها به صد زبان و اشاره سعی می کنه بهم گوشزد کنه و "نیستم"ش رو مثه پتک تو سرم خراب می کنه و لبخندم انگار درک منو از کنه ماجرا، ازش پنهان می کنه.
غصه نخور مهندس! و مرامتو شکر که خطم نمی زنی. مثه یه صورت مسئله ی ناخوشایند پاکم نمی کنی و نمی گی بذار برو جای دیگه کپه ی مرگتو بذار تا بقیه نبیننت و غصه ت رو نخورن.
مرامتو شکر!
نزدیک دو بامداد
25 آذر 88

روزهای کبود

می دونی! ناف بعضی ها رو با نک و نال بریدن. مثه این صفحه. تقصیر انگشتای من نیست با این ناخونای لاک قرمزی. تقصیر ناف این صفحه س.
شایدم نیست. می دونی! خداییش وقتی نافشو می بریدن من اونجا بودم. نک و نالی نبود. یا بود و پنهان بود. به گوش من نرسید.
صادق بود گفت تو زندگی زخمهایی هست که مثه خوره روح آدمو می خوره؟ یا یه همچین چیزی؟ همینه دیگه! همینه!
کاش بشه باشی. کاش!
از روزای کبود بدم میاد. اصلن لعنت به روزهای کبود!!!
مرسی که گذاشتی تو اتاق شیشه ای ببینمت. سختمه. خیلی سختمه. اما شجاعتت قابل تحسینه. و صداقتت مستم می کنه. هر چند ته این مستی نک و نال باشه و حتا به هم ریختن کافه.
اما خواهش می کنم! خواهش می کنم! خواهش می کنم! اگه پیش اومد یاد من نیفت! یاد من نیفت! یاد من نیفت!
می دونی! نه این یکیو بهتره ندونی.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

فالگیر

از شما چه پنهون رفتم پیش فالگیر.
حرفای خوبی زد بهم. خیلی خوب. خیییلی خوووب. بعد حس من به گ...  رفت.
جای کف دست من، چشم دوخته بود به دل آسمون. چشماشو تنگ کرده بود و مژه هاشو نزدیک هم. نفس عمیق می کشید و می گفت: از هر چه جز فال من.
بعد لبخند زد. سوار سنگ پرنده ش شد و رفت. دور! دور! دووور!

آبی

ایستاده ای در برابرم:
نزدیکتر از هر چه درخت
سبزتر!
افراشته تر!
جاری شده ای در لحظه هایم:
رودوار!
در شریانم:
شراب وار!
شعله می کشم: آبی!
گرم می شوی.
زبانه می کشم،
لبخند می زنی.
ابر می شوم،
دریا می شوی: آبی!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

بله!

می دونی! این روزها زیاد حرف می زنم. داره کم کم عادتم می شه.
می دونی! نمی ذارم بشه. ترکش می کنم.

پی نوشت: دوست من! سخاوتی در کار نیست؛ اما خب! شاید لزومی هم نداشته باشد. چه کسی می داند، شاید حق با شما باشد! از تذکر شایسته تان سپاسگزارم.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

انگار

انگار رفته ای
پشت ابرهای خاکستری
که هیچ گاه
هیچ گاه
چشمت به چشمم نیفتد
مبادا عاشق شوی
عاشق زنی
جاری در رود زمان
به سوی پلی شکسته
که رویایش
رسیدن به رنگین کمان است

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

احتمال

احتمالن در حال پردازشه. احتمالن داره داده ها رو آماده می کنه برای تبدیل شدن به تصمیم؛ به اتفاق؛ به سرنوشت.
احتمالن تصمیم سختی می خواد بگیره که پنج برعکس اینقد داره درد می کشه.
بی خیال احتمالات! هر چی که باشه، قبل از همه اگه خبردار نشم، آخرین نفر نخواهم بود.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

یگانگی

گفتی من می گم اگه پیش بیاد؛ اما تو نمی گی.
گفتم می گم. گفتی معمولن که اینطوری نیست. خدا کنه بگی.
پیش اومد. گفتم. خب چی شد؟ اصلن واسه چی گفتی بگو؟ وقتی گفتن و نگفتن، فرقی نداشت.

پی نوشت: دیوانه از قفس پرید.

درد نامتقارن

می گه: اگه متقارنه، چیز مهمی نیست.
دلش آروم می گیره. شنیدن همین، کافیه برای آروم شدنش.
درد می گیره. نیمکره ی راست. بارها و بارها. تیر می کشه و می زنه به چشم. چشم راست. می سوزه و ... .
لبخند می زنه با شادمانی. دلش قنج می ره. وقتی نداره برای درد کشیدن. روزهای مونده رو باید فقط نفس بکشه با شادمانی؛ با لبخند.


۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

خیام

خیلی باحاله. می دونین چی می گه بهم؟ میگه:

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟
پیش آر پیاله را که شب می گذرد!

مرد حسابی! گرفتاری منم همینه دیگه! که شب می گذرد! اما کیفیت مهمه رفیق! خیلی خیلی هم مهمه. همه ی اون نفسهایی که تو ازش می گی، تک تک نفسهایی که فرصت نکردی بکشیشون، یا با کیفیت بکشیشون، برام مهمه. باید جور تو رم بکشم یحتمل.
فلسفه ی آفرینش ماها همینه. دقت کن! میگم ماها! نه اونایی که منتظرن شب بگذره، بعد بلبلا براشون چه چه بزنن. من و تو همین شبو فرصت داریم. فردا رو کی دیده؟

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

شمارش معکوس

نفسهام به شماره افتاده. اما نمی دونم کدوم وری.
به قول ندا مهم حرکته. ورش خیلی اهمیت نداره.
اینکه جریان داشته باشی، نمی گندی. حالا اگه سقوط هم به نظر بیاد، مهم نیست. همه ی خبرا که اون بالا نیست. گاهی مثل دلفین باید بری زیر آب. نمی شه که همیشه کبوتر بود.
بعد هفت هشت سال با دوستای مدرسه م قرار دارم. دلم داره می تپه برای دیدنشون. اما می ترسم مثل همیشه حرفهای همو نفهمیم. کاش این دفعه بتونم جز مرور خاطرات پرخطر مدرسه بتونم اشتراکاتی باهاشون پیدا کنم.
خیییلی دوستشون دارم.
:)

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

آغاز

یادم نمی رود، امروز نهم آذر ماه است.  یادت نرود!
یادم نمی رود،ساعت را هم. پنج و نیم است. یادت نرود!
یادم نمی رود: همه ی قصه همین است. خواستن، برخاستن، و پریدن. یادت نرود!
دستتو بده من! محکم بگیر! چشماتو ببند! یک، دو، سه
بپر!

آب

دارم فکر می کنم به مفاهیمی مثه رودخونه، دریا، اقیانوس، چشمه، آبگیر، تالاب، مرداب، باتلاق، گنداب، برکه، آب انبار، قنات، و حتا نیمه ی پر و خالی لیوان.
این که آب، تو هر کدوم چه کیفیتی داره و چرا.
پرسش ساده ایه. نه؟