۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

به شكوفه ها، به باران

استاد شفيعي كدكني هم فرار مغزها شد.
شاملو گفت: چراغ من در اين خانه مي سوزد؛ نرفت تا دق كرد و مرد.
استاد شفيعي كدكني را سر نماز ديدمش؛ نه در كلاس درس و نه در هنگام سخنراني. بيشتر از سنش پير شده بود و رخسارش مي درخشيد در سفيدي و سرخي.
يادگاري كه از او دارم، اين است كه گفت: فارسي را خوب مي داني دختر جان! انگار دنيا را دادند به من آن موقع.
فكر مي كنم به اندازه ي او دلبستگي دارم به خاكم و شايد نه بيشتر.و مي گويم: خوب كردي استاد! اگه صداي منو مي شنوي، به شكوفه ها، به باران، برسان سلام ما را!

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

چهار سالگي آرتا و اروند

وقتي كوچيكن، همه ش مي گي كاش زودتر بزرگ بشن و بتونم به زندگي برگردم.
وقتي يه كم بزرگتر مي شن، مي گي كدوم زندگي؟ زندگي بدون داشتن آرتا و اروند كوچيك؟
امروز تولد چهار سالگيشونه و من از صبح تا حالا هي اشك تو چشمام حلقه مي زنه و نگاه مي كنم تو صورتشون تا نوزاديشون رو، چهار دست و پا رفتنشون رو، تاتي تاتي كردنشون رو، دندون درآوردنشون رو، آبه آبه گفتنشون رو، ني ناي ني ناي كردنشون رو، شعر ياد گرفتنشون رو و همه ي شيريني هاي كوچيكترياشون رو بازخواني كنم از چهره ي معصومشون.
اشتياقشون رو مي بينم براي بزرگ شدن و اينكه مي گن: ماماني! كي پيش دبستاني مي شيم؟ كي سيبيل در مياريم؟ كي اندازه ي بابا مي شيم؟ و آه مي كشم و تو دلم مي گم حالا بياين تو بغلم تا همه ي بچگي هاتون رو تو آغوشم ذخيره كنم.
و يادم نميره تو اين چهار سال چقدر بحران داشتم و اگه نبودن آرتا و اروند، تاب نمي آوردم اين روزهاي سخت و تلخ رو.
مادر و پدرها گردن بچه هاشون هيچ حقي ندارن به واسطه ي مادر و پدر بودن. هر چي هست، وظيفه ست براي پذيرش اختياريِ مسئوليت بچه داشتن.
آرتا و اروند دلپذيرم! خيلي ممنونم ازتون براي همه ي انرژي اي كه بهم مي دين و ممنونم ازتون براي همه ي مستي هايي كه بهم مي دين و معذرت مي خوام ازتون براي همه ي ناراحتي هايي كه براتون به وجود آوردم يا ميارم.

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

آرام

1-
آرام
مي خوابم كنار بابونه ها
آبستن مي شوم
گونه هايم لك مي بندد
خورشيد مي زايم و عشق
پاك مي شوم مثل هميشه.

2-
راه مي روم آرام در خيابان آزادي
كه آبستن حادثه اي است، از عشق، تر.
دست هر كودكم را به يك دست گرفته ام
كارآموز راه رفتنند، آرام در خيابان آزادي.
حادثه شليك مي شود؛ عشق در خون مي غلتد، خيابان تر مي شود.
مي دوم و فرياد كودكانم را به دنبال مي كشم.
بادكاران، توفان را به درو برخاسته اند
خانه سياه است، يا چشمم سياهي مي رود؟
صداي بازي نوين كودكانم اما، سياهي را گزارش مي كند:
سيگارو بگير داداش! فوتش كن! فوتش كن! اشك آور زدن باز!

3-
مي سُرم در آغوش خاطره ات:
گرم است و آرام.
پناه مي گيرم و مست مي شوم از بوي روزهايي كه هر چه پاييدم، نيامدند.
مي خوابم
و خواب عشق مي بينم.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

پادشاهان مامبو

مي دوني! "عشق" و "رهايي" دو معنايي هستن كه انسان، از روز ازل داره براي رسيدن بهش مي دوه و هنوز بهش نرسيده.
و در اين ميان قهقهه ي اروند در ساعت چهار و نيم صبح در ميان خواب مي تونه چنان مستت كنه كه درد نرسيدنها به "عشق" و "رهايي" رو مرهمي باشه؛ مثلِ لبخند نستور، كه سزار رو مست مي كرد.
گمانم نيست كه اين قهقهه و اون لبخند، افيون باشه تنها.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

سفيران سبز

هزار هزار حرف ناگفته دارم و از همه مهمتر مرثيه اي براي شهيد "بهزاد مهاجر" كه مثل بغضي فراگير، راه نفسم رو گرفته.
سفر تو اين روزها چقدر خوبه! هر چند وقتي برگشتم انگار كه بعد از مصيبت از دست دادن عزيزترين عزيز، خوابي آرام داشتم و حالا از خواب بيدار شدم، هوار غم امانم نمي ده و مي خوام قفسه ي سينه م رو بشكافم تا نفس بكشم.
مي گم سفر خوبه، چون ما سفيران سبزيم در سفرها. بچه ها بيايد تا جايي كه مي تونيم ما هم "سفرهاي استاني" راه بندازيم؛ البت به شيوه ي خودمون.