۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

امروز تهران

صدای خیس خیابان به گوش تشنه ی شهر
نوید سبز بهاری دوباره زمزمه کرد

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

بگذار بگذرد

آن روزها که فکر می کردم دنیا به آخر رسیده چون به وفق مراد من نیست، گذشته. این روزها دنیا اصلن به وفق مراد من نیست و من فکر می کنم تازه اول راه دنیاست. قرار است به دستش بیاوریم چون به قول آن سید شوخ طبع "ما بی شماریم".
حالا من نبودم، تو. تو نبودی، آن یکی و آن یکی ها، بالاخره به دستش می آورند و انگار ما به دستش آورده ایم.
مگر آن روزی که پا گذاشتیم در این راه، فکر می کردیم همین امروز و همین حالا مال من و تو می شود؟
نه عزیز ِ جان! بگذار عرصه را بگذاریم برای جوانترها و بگذریم. بگذار این زمان، چونان سیل بگذرد. درست چونان سیل!

به زودی "دوگانه ای برای یگانه" خواهم نوشت!

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

تو

تو، روزنه ای هستی که احساس می کنم نور را به بن بست تاریک کنونی من هدایت می کنی و مرا به سوی نور.
تو را در فرداهایم به وضوح می بینم. روشن و پررنگ. و ضربان قلبم آهنگین می شود با تو.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

داش آکل مرد لوتی، ته خندق تو قوطی

مدتها نسرین تو استتوس جی میلش می نوشت: من ناموس کسی نیستم.
روزها و ماهها و سالها دپ زده بودم؛ چرا که عشقم، به چشم ناموس بهم نگاه کرده بود.
و چند روز پیش دوستی از تغییر ادبیات لاتی حرف زده بود که جای "به ناموسم قسم" می گن "به جون ناموسم".
ناموس، پرده ای ست که مرد، نامردمی اش را در پس پشتش پنهان می کند.
لوتی! چه زود کنسرو شدی! عین کله پاچه.
حالم به هم می خوره از مفهمومت "مرد"! و این ربطی به فم بودنم نداره اصلن.

تهوع

ژان پل سارتر! می خواهم با تو گفت و گو کنم. در راه. راه. راه.

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

هیچ کدام

اینجا دیگه حتا نمی تونم شیرینی های بچه هام رو بنویسم، از ترس نگاه خون آلودت بر تن کودکانه شون.
فکر می کنی این یعنی تسلیم من؟ یا پیروزی تو؟

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

کلاه فرضی، مخاطب فرضی، و عشق من قیصر

حرفهای دو گروه منو به فکر فرو می بره: بچه ها و دیوانه ها. و از اونجا که خیلی با این دو گروه در تعامل هستم، اغلب دارم فکر می کنم. و در این چند روز بیشتر.
اول از آخر شروع می کنم که "یادش به خیر" گفتن های مکرر امروز اروند در خانه ی کودکی هام و کودکی هاش به وضوح خراشهای قابل توجهی در قلبم ایجاد کرده و حالا که ساعت از سه ی نیمه شب گذشته، هنوز نتونستم از درد این خراشها بخوابم.
و دیگر حرفهای بی ربط دیوانه ای در دوردست منو به فکر برد و به مرور خودم واداشت. عمرم رو از وسط به دو نیم کردم و به تحلیل محتواش پرداختم. اینکه روند نیمه ی نخست - جز در مواردی خاص - چندان در اختیار کودکانه ی من نبود و در پایان نیمه ی اول چه اوضاع و احوال و احساس (رجوع شود به تمام معانی لغوی، معنوی و عرفی احساس) و درک و شعور و کامها و ناکامیهایی داشتم و اینکه از آغاز نیمه ی دوم تا به حال چه ها کردم و چرا کردم و چه ها کشیدم و چرا کشیدم و چقدر در شکل گیری تاریخم نقش داشتم و چقدر دیگران در شکل گیری اش دخیل بودند و حالا که در پایان این نیمه ی دوم ایستاده ام و از فاصله ای - نهایتن - معادل بالای برج میلاد دارم خودم را با تلسکوپ لایت نگاه می کنم چه می بینم.
کلاه فرضی م را قاضی می کنم می بینم الحق والانصاف همیشه که نباید به حرف بچه ها و دیوانه های اطرافت گوش کنی!!! به خودت گوش کن که کودک درونت نابترین کودک جهانه و به دیوانگی هم اگه باشه، امام همه ی دیوانه های عالمی (کپی رایت این "امام" محفوظه)

و کلامی هم با مخاطب فرضی:
عزیز جانم می دونی! در تخیلات زنانه م، مام وطنم. اگر دلم تپیده و می تپه برات، رو این حسابه. لطفن منو از لیست افتخاراتت خط بزن اگه درجم توش. اگه نه که فبه المراد!

و پرانتز بسته؛ بر می گردم به خودم: و ناگهان فریادی از لا به لای زخمهای قلبم با هر چه توان بر می خیزه که آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی قیصر! کجایی که این بار داااشِتو نکشتن؛ مام وطن رو نشونه گرفتن و به قول لطیف و در عین حال کوبنده ی خودت،
من
"این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد این روزها"

توصیه می شود بخوانید: اندر باب ازاله ی بکارت

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

گل معرف حضور

همه ی فالهای جهان می گویند "دوستم داری" و طعم قهوه را از همه خوشتر می دارم. سلسله ی قاجار را تقبیح می کنم و تنها به سه تن فکر می کنم اکنون که تنم می لرزد:
آرتا، اروند، مادر.
خرده مگیر! همه ی فالهای جهان می گویند "دوستم داری" و من قاف را درنوردیده ام و حالا در بلندیهای تبت سیر می کنم.
نیمه شب چندی ست گذشته و ساعت کم مانده سه بار بنوازد. زنگ می زنند؟ یا ناگهان با تنه ای تنومند در را می شکنند؟ کاش خواب باشند کودکانم و کاش لبخند بزند مادر.
زخم هایم با منند، گاه رفتن. و چیزی ندارم برای جا گذاشتن. این را با خون بنویس روی چمن؛ سنگی نخواهم داشت.
اینجا، در رختخواب پشمین و نرمی که عاریتی ست، یخ زده ام از صدای دندانهای آن "گل معرف حضور" و خوابم نمی برد. مادر هم خواب ندارد. صدا هر لحظه چند بار در گوشش می پیچد؟: "مامان خوابم میاد، بگو صبح بیان ببرنم ...".
مادر خواب ندارد. تاب هم! و صدایی سرد مرا از رویای زخم آگینم باز می جوید: بنویس!

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

زنده باد زندگی

از زندگی کردن در گذشته ها متنفرم.
از افتخار کردن به مفاخر گذشته، متنفرم.
از افسوس خوردن برای شادی های گذشته، متنفرم.
نه! فکر نکنین که کلن متنفرم.
از درجا زدن، کشتن لحظه های اکنون و فردا و دل بستن به آنچه که دیگر نیست، متنفرم.
این یعنی مرگ، و من از مردن متنفرم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

اینترنت

خدا بیامرزدت دایی عزیز که نیستی صفایی بدی با کلام شیوات به مخابراتی که اینترنتش در حد باد معده ی مورچه سرعت داره و اونم هی قطع می شه.
تا حالا محدودیت نوشتن داشتم اینجا و حالا محدودیت خوندن هم شده در حد همون نوشتن.
دهه ی فجره و یاد ترانه ها و سرودهای انقلابی منحصر به فردت افتادم. همونایی که نمی تونم اینجا نقلشون کنم، اما تو ادبیات حماسی - اسطوره ای این ملت سینه به سینه می چرخه و روزی خداینامه ش درمیاد.
یکی رو کشف کردم تو مایه های خودت، که فک کنم شکوفا بشه، می تونه فرزند معنویت بشه و راه پرگهرت رو ادامه بده.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

امید

حالا هزار سال رو باید زندگی کنم.
پس وقتی برای کشتن ندارم.
شروع می کنم.