۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

پیشمرگ

چقدر زخم زنده ی قدیمی ِ قلبم درد می کند وقتی فکر می کنم به آن "چرا"ی بی پاسخ. همه ی ابرهای خیال را از بالای سرم پاک می کنم با دست. دوباره شکل می گیرد. دوباره پاک می کنم و دوباره و دوباره ...
غصه نمی خورم اما. همه چیز روزی تمام می شود اینطور که می گویند. می ترسم اما از اینکه از آفرینش، چیزی نماند جز یک زخم زنده ی قدیمی.
دارم برای همیشه از چشمانت محو می شوم. و این هیچ نیست جز آنچه تو خواستی ام. و نمی دانم این خواستن از آن دل رئوفت برخاست - آن دلی که هرگز، ه ر گ ز، رأفتی برای من که خودت بودم نداشت؟ یا از آن وجدان بیدارت که خواب ابدی روح مرا رقم زد؟
دارم برای همیشه محو می شوم از چشمانت. و چه خام خیال باز دیدنت را در این لحظه های پایانی در دل می پرورم؛ حتا اگر در پشت چراغ قرمزی در گوشه ای از تهران ِ بی در و پیکر.
راستی! گفته امت؟ از کنار آن در زرد رنگ که ناگهان به رنگ ابرهای بی باران تلخ درآمد، هر بار که می گذرم زخم زنده ی قدیمی قلبم چطور نمکسود می شود بی که مرهمی؟ دیگر آن هم خاطره می شود برایم؛ درست مثل من که برای تو.
دارم از چشمانت محو می شوم، و تو پیش بینی کرده ای. پروازی در کار نیست اما. یادت باشد! بی که پروانه شوم، پیشمرگ ابریشم شدم.
بگذار این روزها که وظیفه دارم به روی همه ی جهان بخندم، سر بر شانه ی مانیتور تو بگذارم و گریه کنم، حتا خاموش باشد اگر در این نیمه شب.
دارم برای همیشه از چشمانت محو می شوم؛ هرچند تو "آنها" نشدی و گویا خیال "آنها" شدنت نیست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

باز هم اعدام

صبح است. بیدار می شوم. لبخند می زنم هوا حتا اگر ابری ست و بی باران. لبخند می زنم تا دنیا به رویم بخندد. صبحانه ای و بعد بازی کودکانه. و خنده ی مستانه ی کودکانم و گزارش مستقیم فوتبال من.
چشمم گاهی در میان خنده ها به سمت مانیتور می چرخد به هوای تازه ها: "اعدام پنج نفر از جمله فرزاد کمانگر"
خنده می خشکد. یخ می زنم. داغ می شوم. اشک می ریزم. و کودکانم باز امروز بی قرارتر از هر روز.
کدام لبخند؟ کدام مستی؟ کدام شوق؟ وقتی هر روز اعدام می شوم. امروز پنج بار.

اخبار مرتبط:
فرزاد کمانگر و شیرین علم را به اسم تروریست اعدام کردند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

هی! تو!

شکیبایی، آرامش، سکوت، تنهایی، لبخند حقیقی.
اینا رو واقعن لازم دارم. هی! تو! ازت کاری بر میاد؟

پی نوشت (این برای مرور خودم در فرداهاست. شما نخونین): احساس می کنم حنجره م داره خونریزی می کنه. احساس می کنم زخم بد بزرگی تو یه بخش از سیستم تنفسیم ایجاد شده. احساس می کنم بخشی از تارهای صوتیم آسیب دیده. تنم می لرزه و تپش قلب دارم و سوزش در پایین کتف چپم. و سردردی به بزرگی خود خدا. چشمام تار می بینه و دارم بالا میارم.
کاش بچه ها همچنان تو اتاقشون بازی کنن و بیرون نیان. حالم به هم می خوره از خودم وقتی دلهره بهشون می دم جای عشق.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

...

پنجره باز
چراغ روشن
سبز
- لبخند و موی پریشان
- کوه و شقایق
- عطش اژی دهاک و طمع خون بخارآلود از تازگی و مغز گرم دو جوان
- دماوند با کلاهی از برف
- سکوت
- سکوت
امروز هم خاطره می شود
بی که زیستنی در کار باشد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

مردِ مردانه، به زن بگو چرا؟

وقتی هشت سالم بود، تو یه غروب سرد زمستونی تو روزهای آتش و دود جنگ ایران - عراق، رفتم سر کوچه نون بگیرم. صف طولانی بود و حدود دو ساعتی واسه گرفتن دو سه تا نون معطل شدم. سردم بود و می لرزیدم. مرد مهربان همسایه نگاهی بهم کرد و گفت: پس اون داداش نامردت کو که تو مجبور شدی تو این سرما بیای نونوایی؟
کودکی م نذاشت بگم ما نوبتی میایم نونوایی و امروز نوبت منه.
وقتی تو روزهای نوجوانی در یکی از روزای امتحان، سرویس مدرسه نیومده بود و مجبور شدیم با دوستم ندا، با مینی بوس بیایم خونه و دو تا پسرِ یکی دو سال بزرگتر از ما بهمون گیر دادن و سعی کردن باهامون دوس شن و بعد هم که فاز ندادیم، چند ایستگاه قبل از ما پیاده شدن و رفتن و بعد، یه جوجه بسیجی، گیر داد بهمون که پدرتون رو درمیارم! سر سنگین لباس می پوشین که راحت تر با پسرای عوضی لاس بزنین؟؛ نگو خودش می خواسته پا پیش بذاره و خورده تو دیوار؛ ترس شکستن حرمت خانواده ی سنتی - مذهبیم تو محل، نگذاشت بزنم تو دهنش.
وقتی رفتم دانشگاه، برای اینکه هیچ آتویی ندم دست هیچ کس، و در عین حال بتونم آزادی محدودی داشته باشم و دیوار سنگی تفکیک دختر - پسر رو بشکنم و با هم کلاسی های دختر و پسرم دوست باشم، "زن" رو در خودم کشتم و مردی شدم در لباس زنانه. بااین تیر، دو نشون زدم: اول اینکه کسی از دفتر فرهنگی دانشگاه و بسیج و حراست، نمی تونست به من بگه بالای چشمت ابروئه. از طرفی هیچ وقت پسری هوس نمی کرد سر به سرم بذاره. یا دیگه جذابیتی نداشتم براش، یا اینکه از برخورد متقابلم می ترسید. و توجه کنید برای به دست آوردن - تنها - اندکی از فضای عمومی مردانه، من "زن" رو در خودم کشته بودم.
وقتی شدم روزنامه نگار و بعد از چند سال جایگاه خوبی در کادر خبری گرفتم، یه بار مدیر مافوقم که آقای متشخصی بود، بهم گفت: ببین! من به لیاقت تو ایمان دارم، اما قبول کن که برای فلانی و فلانی (از مردانی که من مدیرشون بودم) سخته زیر دست یه زن کار کنن. واسه همین هر کاری می کنن تا بکوبنت زمین. درکشون کن و سر به سرشون نذار.
وقتی بچه های سه ماهه م رو بغل گرفته بودم و با تاکسی داشتم می بردمشون کرج خونه ی مامانم که با کمکش ببرمشون دکتر، با شنیدن بیقراریشون و گریه های کشدارشون، راننده تاکسی خوشمرام بهم گفت: ببخشیدا آبجی! پس اون شوور خوش غیرتِ نامردت کجاس که گذاشته یه ضعیفه دو تا طفل نوزاد رو با این بدبختی تک و تنها این همه راه ببردشون؟
نگاهش کردم و نگفتم شوهر من نامرد نیست و من هم ضعیفه نیستم. چون حالا دیگه به جای همه ی زنها، زن بودم و می فهمیدم اون راننده تاکسی جوانمرد!! هفته ای چن تا زن می بینه که زیر آتشباران مردسالاری له می شن. و خودش هم ادبیاتی جز اونچه گفت، نداشت برای بیان میزان مردونگیش.
وقتی برای خواستن قانونی برابر برای زن و مرد بازخواست شدم، بهم گفته شد: تو شوهر داری، بچه داری، چرا قاطیِ اینا (دوستان همفکرم) شدی؟ اینا یه مشت ... و ... هستن. تو با اینا فرق داری. و اونجا میزگرد آزاد تحلیلی نبود که بتونم از خودم، از زن بودنم - صرف نظر از همسر یا مادر بودن -، از آرمانهام، و از دوستام در قبال توهینی که بهشون شده بود و در واقع به من شده بود، دفاع کنم. و چشمهای بسته م نگذاشت نفرت از این همه تحقیر، حتا از نگاهم بیرون بزنه.
وقتی خونه نشین شدم و نفس کشیدم، تنها با این انگیزه که درخت، از بازدمم جون بگیره، و تنها به این امید که یه روز پر زخمی پروازم توان بازپریدن رو به دست بیاره، ...، بگذار گفتنش باشه برای مجالی دیگر!

می خواستم در تبیین بحثی که درباره ی بیانات امام جمعه ی تهران، جنبش "ممه لرزه" و سوزنی که درخواست شده آقایان به خودشان بزنند، مثالهای عینی تری بیارم که محدودیتها - چنان که افتد و دانی - نمی ذارن.
حالا می خوام به جمیع مردان برابری خواه بگم: "چی شده داداش؟ چرا به تریج قباتون بر خورده؟ نکنه دلیلی داره که به خودتون گرفتین این درخواست سوزن زدن رو؟"
بعد باز هم می خوام از جمیع مردان برابری خواه تقاضا کنم به جای برآشفتن و نوای "وا مرد برابری خواها" سر دادن، با صرف نظر کردن از کلی گویی و تئوری پردازی که زن = مرد، یا بیان اینکه چون ما برابری خواهیم، از دنیای مردانه هم طرد شده ایم؛ با رجوع به خاطره هاشون، از خود و مردان اطراف خود حرف بزنن و به جای اینکه بگن "همه ی مردها اینطور نیستن"، بگن چند بار به چه دلایلی تحت تاثیر فرهنگ مردسالارانه مظلوم واقع شده ن؟ محدود شده ن؟ خفه شده ن؟ نابود شده ن؟
بذارید یه زن از شما بخواد مرد مردانه بنویسید!

زبان مادری

آرتا و اروند دارن یکی از بخشهای فیلم گارفیلد رو به زبان ترکی از یکی از شبکه های جمهوری آذربایجان نیگا می کنن. براشون خیلی جذابه و گاهی کلمه ای رو که به نظرشون آشناس و تکرار کردنش رو بلدن، به زبون میارن و معنیش رو از من می پرسن. علاقه شون برای یادگیری زبانِ دوم مادرشون، برام خوشاینده و با حوصله به سوالهاشون جواب می دم مترادف هر کلمه ای رو هم براشون می گم و همینطور هم خانواده های اون کلمه ها رو به ترکی. فیلم تموم می شه. بچه ها که هیچ وقت به این کارتون - فیلم هیچ علاقه ای نداشتن و سی دی ش مدتهاست داره تو خونه خاک می خوره، از دیدنش سیر نشدن. تحلیلی ندارم از اینکه چرا گارفیلد ترکی اینقد به دلشون نشسته.
و اما دیالوگ بعد از پایان فیلم:

اروند: ماماااان! سی دی گارفیلد ترکی رو برامون می خری؟
من: پسرِ گلم خیلی دوس داشتیییش؟ ببخشید! اما سی دی ترکی گارفیلد اینجاها پیدا نمی شه.
آرتا: پس کجا پیدا می شه؟
من: یه بار که خواستیم بریم سفر، پیشنهاد می کنم که بریم باکو. باکو شهریه که مردمش ترکی حرف می زنن. اونوقت اونجا براتون گارفیلد ترکی رو می خرم.
اروندِ هیجان زده: مامااااااااااااان! لازم نیست بریم باکوووووو! می تونیم وقتی رفتیم شالقون (روستای پدری من در آذربایجان) اونجا بخریمش!
من: نه مامان جان! تو شالقون سی دی ترکیش رو نمی فروشن. اونجا هم فارسیشو دارن.
اروند: اما مردم اونجا هم که ترکی حرف می زنن. پس بچه های اونجا باید گارفیلدِ ترکی ببینن. حتمن هست، شما اشتباه می کنین.
و من ترجیح می دم بحث رو عوض کنم تا بچه هام که عادت دارن غصه ی تمام ناکامان عالم رو بخورن، یه درد دیگه به درداشون اضافه نشه.
و منِ درمانده، در این خیالم که بچه ی چهار و نیم ساله می فهمه هر قومی حق داره به زبان خودش حرف بزنه، یاد بگیره، تفریح کنه، و رسانه ی زبان خودش رو داشته باشه؛ اما این همه بزرگان، گرفتار کارای بزرگ هستن و وقت ندارن اینو بفهمن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

وای

درست مثل این بود که سوار اسب شده ایم و چهار نعل می تازیم. ناگهان تصمیم می گیری تنهایی سواری کنی و فشار دستی کافی ست که میان صخره ها پرت شوم و استخوانهایم هزاران تکه شود.
بعد از این همه روز و ماه و سال، تازه یادم می آید که چه شد که این همه درد می کشم. و صدایی آشنا به اندازه ی خودم، در سرم زمزمه ای آشنا سر می دهد که "چرا؟"
می گویی این سیکل بسته مرا دارد قورت می دهد؟ بدهد! کدام سیکل در سراسر آفرینشش بسته نیست؟ بگو من هم بدانم.
می دانی برای خروج از این دایره ی بسته چه راههایی را امتحان کرده ام؟ با چه جسارتهایی؟ می دانی در این امتحان کردنها چند زخم تازه ی دیگر به جان خریده ام؟
راست می گویی! "من آدم نمی شوم."

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

وای که چه فاز بدی!

مخاطب فرضی جان سلام
این نیمه شبی ناگهان فاز بدی مرا گرفته. می دانی؟ بی پرده بگویمت: تو مرا یاد آقای کارشناس می اندازی. البته نه کارشناس خودم؛ هر چه باشد اگر نقش هم بازی کند، نقش "پلیس خوبه" به او رسیده است؛ بلکه آقای کارشناس اتاق بغلی که عادت دارد قضاوت کند و تهدید و تحقیر و تخریب. و دلم پر می زند برای دخترکی که مثل گنجشک در چنگال باز، رنگش پریده و صدایش دارد می لرزد.
مخاطب فرضی جان! این نیمه شبی ناگهان فاز بدی مرا گرفته است. قلبم در این روزهای بهاری که آسمان تهران این همه زیباتر از همیشه است، مثل روزهای ابری و دودآلود خاکستری دی ماه اتوبانهای تهران گرفته است. قضاوتهایت مرا نمی ترساند. می رنجاند اما راستش را بخواهی. یاد آن روزها می افتم که با تو همذات پنداری می کردم و فکر می کردم وظیفه ی الهی روحیه دادن به تو، به دوش خسته ی من وحی شده است. فکر می کردم همه ی مادران این خاک، در به در غربت شده اند و باقی هم از رخت سفید صلح به درآمده اند و لباس سیاه عزا پوشیده اند و از این خاک، به آن خاک، و از این خانه به آن خانه می روند به دلداری؛ و حالا من مانده ام و این همه گنجشک به در آمده از چنگال باز، که دل دلشان را باید آغوش بگشایم و تنها یکی از این گنجشکها تویی.
مخاطب فرضی جان! این نیمه شبی ناگهان فاز بدی مرا گرفته است و خودمانیم! فکر می کنم عجب خری بوده ام!
حالا دارم فکر می کنم شاید بعد از ظهر دل انگیزی در بهار، یا پاییز؛ یا حتا خدا را چه دیدی! یکی از غروبهای سرد زمستان تهران سر میزی برابر هم نشسته ایم و پنجره های تازه ای از انسان به روی هم گشاده ایم. انسانیتی مانده باشد اگر در من. در تو. آخر انگار انسانیت من و تو را در این میانه که سگ می زند و گربه می رقصد، موش کور خورده است.
مخاطب فرضی جان! فاز بدی این نیمه شبی مرا گرفته است. و این فاز بد، از بود و نبود تو نیست، مثل بود و نبود دلبر حسین تهی. از این است که گنجشگکان سرزمین سبزم را مثل خروس لاری دستمال خشک پیچانده شده در گلو کرده اند و انگار می کنم که طعم خون بر مذاقشان نشسته است. و کاش می کنم که بیایی و بگویی ام که: عجب خری هستی! و بدانم این خیال، مالیخولیایی چرکین است که از خاطر خسته ام سر باز کرده است.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

نیروانا

1- تا امید زنده ست، می شه زندگی کرد. حتا امید به اینکه بالاخره یه روز همه چی تموم می شه. به شرط اینکه این تموم شدن، رسیدن به نیستی مطلق باشه.
2- "آنها" نمی شی و هیچ تلاشی برای این شدن، به نتیجه نمی رسه. چند بار برات پیش اومده نبودنم چنان مستاصلت کنه که بخوای حجاب تن رو بدری؟ اصلن پیش اومده؟
3- سرگیجه این بار باید این سرگشته رو به خلأ جاویدان ببره؛ اگه نه، فلسفه ی وجودیش زیر سوال می ره. درست مثل خودت؛ هی! تو!
4- این هم یه جور بهاره.
5- پایان.

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

اد، اد، ایستاقور

سه سال. فقط سه سال دارند بچه هایی که این شعار رو سر می دن.
سه سال. فقط سه سال دارند بچه هایی که به شیوه ی بچه گانه کارشناسی می شن.
اونها تشخیص می دن که آزادی یعنی چی. ایستاقور کیه. آدم خوبه کیه. به کی باید گفت "آره". به کی باید گفت "نه".
ایستاقور! دلم برات می سوزه. بنفشه ها اومدن که نوید بهار رو بدن. صحرا سبز شده و درختا پر شدن از شکوفه های سفید و صورتی.
ایستاقور! دلم برات خیییلی می سوزه. حتا ازت متنفر نیستم. وقتی این بچه های سه ساله رو می بینم که دوقلوهای من حالا دیگه براشون پیش کسوت محسوب می شن، لبخند رو صورتم نقش می بنده و چشمام برق می زنه. و وقتی "زن" لبخند می زنه، یعنی زندگی جریان داره و صبح داره از راه می رسه.

اد، اد، ایستاقور

سه سال. فقط سه سال دارند بچه هایی که این شعار رو سر می دن.
سه سال. فقط سه سال دارند بچه هایی که به شیوه ی بچه گانه کارشناسی می شن.
اونها تشخیص می دن که آزادی یعنی چی. ایستاقور کیه. آدم خوبه کیه. به کی باید گفت "آره". به کی باید گفت "نه".
ایستاقور! دلم برات می سوزه. بنفشه ها اومدن که نوید بهار رو بدن. صحرا سبز شده و درختا پر شدن از شکوفه های سفید و صورتی.
ایستاقور! دلم برات خیییلی می سوزه. حتا ازت متنفر نیستم. وقتی این بچه های سه ساله رو می بینم که دوقلوهای من حالا دیگه براشون پیش کسوت محسوب می شن، لبخند رو صورتم نقش می بنده و چشمام برق می زنه. و وقتی "زن" لبخند می زنه، یعنی زندگی جریان داره و صبح داره از راه می رسه.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

جنگل نمی میره تبردار!

خبر اومد زمستون داره می ره
سکوت از شهر تیره پر می گیره
نگا کن! پای آزادی این خاک
داره قشنگترین گلا می میره

خبر اومد که مردم تو خیابون
تموم عاشقا جمعن تو میدون
خبر اومد ندا غلتیده در خون
نذاره جون بده آزادی آسون

خبر اومد که سینه ش سرخه خرداد
تموم شهر پر از آتیش و فریاد
خبر اومد که خون شد قلب سهراب
ترانه رو سوزونده دست بیداد

ببار ای آسمون بر این شب تار
که عاشقا رو می بندن به رگبار
جواب حق ما سرب و گلوله س
ولی جنگل نمی میره تبردار

پی نوشت: روزی چند بار این ترانه رو - که نمی دونم سراینده ش کیه - گوش می دم و هر بار انگار بار اوله که می شنومش. مو به تنم راست می شه و اشک بی هوا سرازیر می شه از چشمام.
اونچه در دل ما زنده س و موجب ترسشون می شه، امیده. امید!
بله! جنگل نمی میره تبردار!

پی نوشت ویرایشی: مصطفی تاجزاده آزاد شد. بدون پرداخت وثیقه!!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

نه

از این روز، دو تا خاطره دارم:
مرگ دایی
شکستن پام
و دیگر هیچ!
اینطوری بهتره به نظرم
نه؟
کاشفان فروتن شوکران

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

زن = مرد

آنها که امشب تصویرشان از مقابل چشمانم محو نمی شود؛ آنها که امشب یادشان نمی گذارد این شب بزرگ را در تنهایی ام بزرگ بدارم و جشن بگیرم ...
این روز بزرگ، روز یادآوری همانهاست. یاد زنی که سنگسار شد به جرم یک عمر تازیانه ی شوهر بر جسم و روحش، یاد زنی که خودسوزی کرد تا از آتش زندگی ناخواسته و تلخ برهد، یاد زنی که نوزادش را تکه تکه کرد، تا از سرنوشتی که از سر گذرانده، برهاندش و خود، سر بر دار سپرد، یاد زنی که تن به فرمان شوهر فروخت، تا بنگ و دودش را تامین کند، یاد زنی که فرزندانش را به دندان گرفت و نان داد و بزرگ کرد، اما ناچار شد دختر پانزده ساله اش را به شیربهایی به مردی افیونی بدهد تا نان فرزندان دیگرش را تامین کند، یاد مادرانی با فرزندان بی شناسنامه و محروم از هر گونه حقوق اجتماعی، به جرم داشتن شوهری هزاره ...
مجلس، امروز به تصویب قانون خیانت به خانواده نشسته است. چند همسری را ترویج می کند و زن زدایی جامعه را در پیش گرفته است.
تریبونهای حاکمیت وجود "زن" را در رختخواب و آشپزخانه تفسیر می کنند و برایش هویتی جز در سایه ی مردانه ی پدر، برادر، شوهر متصور نیستند و در غیر این صورت، او را موجودی تحریک آمیز برای مرد و به همین جهت لازم المهار می دانند.
و در این میان، تو ای زن! یا سر می نهی به آنچه برایت خواسته اند، یا برچسب می خوری! اگر برابری بخواهی، زیاده خواه و دین ستیز خوانده می شوی و مروج بی بند و باری. محاکمه می شوی و محکوم.
با این همه اما، تو برابری را می خواهی. با همه ی وجود، فریادش می کنی. طغیان می کنی. سیم خاردارها را در می نوردی و روزی رهایی را با مهر زنانه ات در آغوش می کشی؛ روزی که دور نیست.
و این گونه است که امشب تصویر آنها که از مقابل چشمانم محو نمی شوند، این روز سپید بزرگ را که اکنون، از دل سیاه این شب زاده شده، برایم بزرگ می دارد در تنهایی غمگنانه ام.

زن ِ سخت

می دونی! همیشه یه چیزی هست. مثل خواستن؛ یا نخواستن. مثل نگاه من به زندگی و مرگ. مثل دل دلهای کبوترانه ی قلب اروند. مثل صدای چرخ ماشینهای بی خیال رو خیابون خیس؛ و پنجره ای که این صدای خیس رو هری می ریزه تو دلم.
همیشه یه چیزی هست. مثل قهقهه های مستانه ی آرتا وقت آب بازی تو حموم. وقتی من نشستم پای نت و اونها خاطرجمع از بودنم، می خندن و می خندونن و آب می پاشن سر و کله ی هم.
می دونی! همیشه یه چیزی هست واسه کامل نبودن. واسه معنا بخشیدن به دلهره هام. واسه ناقص کردن لحظه های ناب.
می دونی ! ماجرا اینه که دارم ادا در میارم احتمالن. و خودم نمی دونم. در آستانه ی این روز ِ خوب، که گردن آویز عشق رو هدیه گرفتم به مناسبتش، دارم به حقیقتی فکر می کنم که انگار وجود داره و من چشمم رو به دیدنش بستم.
سعی کردی قلمه بزنیش؛ نگرفت انگار.
زن ِ سختی ام؛ ببخش!

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

مرده ام از شما، تنها همین!

من فک می کردم اینجا دفتر خاطراتمه و هیچ کس نمی خوندش. به جز دو سه تا دوست شناس و ناشناس که گاهی برام دو سه خطی می نویسن. اما انگار دلهایی گاهی می تپه برام؛ مثل دل نسرین. و این یه هشدار هم بود واسه م که نکنه کارشناس گرامی هم ندونسته مشترک این صفحه س!!! :)
توضیحی برای رفع شائبه ها:
مدتی ست که با خاک درگیری دارم. و چندی پیش هم نوشتم که "خاکی نخواهم داشت"! نه! بودایی نشدم. اما احتمالن پودر می شم می رم هوا. شاید تو یه سانحه ی هوایی، یا زلزله، یا آتشفشان و شاید چیزی شبیه این. واسه همین بی خاکم.
اونهایی رو که هرگز نخواهم دیدشون؛ آدمایی هستن که مدتهاست ازشون مردم. مردن از آدمها، ویژگی منه. یه روز تو گفت و گویی با روزبه عزیزم یهو این ویژگی رو کشف کردمش. حالا از گروهی از کسانی که خیلی خیلی هم دوستشون دارم، مردم و به همین جهت دیگه نمی تونم ببینمشون. حتا اگه چشمام ببیندشون، من نمی بینمشون. هیییچ وقت. و از همین تریبون بهشون می گم: مرده ام از شما، تنها همین!
بانو چه زیبا بودی و چه استوار! در عین شکستگی قلبت که برای تمام زنان و فرزندان سرزمینت می تپه. بانو! چی دیدی تو چشمای بچه م؟ نگاه شیرمردی رو که 19 سال مثل ماده شیری به دندون گرفتی و پروردیش تا بشه سهراب؟ بانو! بانو! بانو ...
بوی زندگی می ده هوای فردا. نفس می کشمش بتمامی.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

وداع در سکوت

سالمرگش رو چند روز جلوتر برگزار می کنن که در چسان فیسان نوروزیشون خللی وارد نشه. امروز رفتم کمک کنم برای مقدمات مراسم فردا. همه چی شنیدم جز یادی از دایی عزیز. از مدل مو و رنگ مو و لباس و نوع لوازم آرایش و نامزد فلانی و تازه عروس فلانی و اینکه عجب ایکبیری ای رو گرفته و مانتوتو از کجا خریدی و پرویز شلوار کارش خیلی عالیه و موهاتو اگه اتو کنی بهتره و نه فک کنم اگه به بیرون سشوار کنی، خیلی بیشتر بهت میاد و سایه ی چشمت دو شماره باید کمرنگ تر بشه و ...
سالمرگش برکتی خواهد داشت برام احتمالن. برکت وداع. وداع با همه ی کودکیها و سادگیهام. سادگیهام در کودکیهام و کودکیهام در بزرگسالیهام. وداعی در سکوت محض. بی که به روشون بیارم که دیگه هرگز هیچ کدومشون رو نخواهم دید.
دلم می گه: کاش هرگز اینطور نمی شد! کاش همچنان همان مهربانان کودکیهات می موندن! و وجدانم بلافاصله می زنه تو دهن دلم که: شعور داشته باش! حماقت تا چه حد؟ به چه بهایی؟
فردا می رم ندا رو می بینم. مامان باجی رو می بینم. آقا رو می بینم. سهراب رو می بینم. و خاک نشونه م رو بو می کشم. بو می کشم تا شاید یه روز پیداش کنم. یا نکنم! اصلن چه خیالی؟! بذار نشونه هم مثه خودم بی خاک باشه. بذار زندگی رو به تمامی بسپارم به دست باد؛ تا نثاری باشه برای آرمانهام.
آره! زندگیم از این به بعد بتمامی وقف توئه.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

امروز تهران

صدای خیس خیابان به گوش تشنه ی شهر
نوید سبز بهاری دوباره زمزمه کرد

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

بگذار بگذرد

آن روزها که فکر می کردم دنیا به آخر رسیده چون به وفق مراد من نیست، گذشته. این روزها دنیا اصلن به وفق مراد من نیست و من فکر می کنم تازه اول راه دنیاست. قرار است به دستش بیاوریم چون به قول آن سید شوخ طبع "ما بی شماریم".
حالا من نبودم، تو. تو نبودی، آن یکی و آن یکی ها، بالاخره به دستش می آورند و انگار ما به دستش آورده ایم.
مگر آن روزی که پا گذاشتیم در این راه، فکر می کردیم همین امروز و همین حالا مال من و تو می شود؟
نه عزیز ِ جان! بگذار عرصه را بگذاریم برای جوانترها و بگذریم. بگذار این زمان، چونان سیل بگذرد. درست چونان سیل!

به زودی "دوگانه ای برای یگانه" خواهم نوشت!

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

تو

تو، روزنه ای هستی که احساس می کنم نور را به بن بست تاریک کنونی من هدایت می کنی و مرا به سوی نور.
تو را در فرداهایم به وضوح می بینم. روشن و پررنگ. و ضربان قلبم آهنگین می شود با تو.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

داش آکل مرد لوتی، ته خندق تو قوطی

مدتها نسرین تو استتوس جی میلش می نوشت: من ناموس کسی نیستم.
روزها و ماهها و سالها دپ زده بودم؛ چرا که عشقم، به چشم ناموس بهم نگاه کرده بود.
و چند روز پیش دوستی از تغییر ادبیات لاتی حرف زده بود که جای "به ناموسم قسم" می گن "به جون ناموسم".
ناموس، پرده ای ست که مرد، نامردمی اش را در پس پشتش پنهان می کند.
لوتی! چه زود کنسرو شدی! عین کله پاچه.
حالم به هم می خوره از مفهمومت "مرد"! و این ربطی به فم بودنم نداره اصلن.

تهوع

ژان پل سارتر! می خواهم با تو گفت و گو کنم. در راه. راه. راه.

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

هیچ کدام

اینجا دیگه حتا نمی تونم شیرینی های بچه هام رو بنویسم، از ترس نگاه خون آلودت بر تن کودکانه شون.
فکر می کنی این یعنی تسلیم من؟ یا پیروزی تو؟

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

کلاه فرضی، مخاطب فرضی، و عشق من قیصر

حرفهای دو گروه منو به فکر فرو می بره: بچه ها و دیوانه ها. و از اونجا که خیلی با این دو گروه در تعامل هستم، اغلب دارم فکر می کنم. و در این چند روز بیشتر.
اول از آخر شروع می کنم که "یادش به خیر" گفتن های مکرر امروز اروند در خانه ی کودکی هام و کودکی هاش به وضوح خراشهای قابل توجهی در قلبم ایجاد کرده و حالا که ساعت از سه ی نیمه شب گذشته، هنوز نتونستم از درد این خراشها بخوابم.
و دیگر حرفهای بی ربط دیوانه ای در دوردست منو به فکر برد و به مرور خودم واداشت. عمرم رو از وسط به دو نیم کردم و به تحلیل محتواش پرداختم. اینکه روند نیمه ی نخست - جز در مواردی خاص - چندان در اختیار کودکانه ی من نبود و در پایان نیمه ی اول چه اوضاع و احوال و احساس (رجوع شود به تمام معانی لغوی، معنوی و عرفی احساس) و درک و شعور و کامها و ناکامیهایی داشتم و اینکه از آغاز نیمه ی دوم تا به حال چه ها کردم و چرا کردم و چه ها کشیدم و چرا کشیدم و چقدر در شکل گیری تاریخم نقش داشتم و چقدر دیگران در شکل گیری اش دخیل بودند و حالا که در پایان این نیمه ی دوم ایستاده ام و از فاصله ای - نهایتن - معادل بالای برج میلاد دارم خودم را با تلسکوپ لایت نگاه می کنم چه می بینم.
کلاه فرضی م را قاضی می کنم می بینم الحق والانصاف همیشه که نباید به حرف بچه ها و دیوانه های اطرافت گوش کنی!!! به خودت گوش کن که کودک درونت نابترین کودک جهانه و به دیوانگی هم اگه باشه، امام همه ی دیوانه های عالمی (کپی رایت این "امام" محفوظه)

و کلامی هم با مخاطب فرضی:
عزیز جانم می دونی! در تخیلات زنانه م، مام وطنم. اگر دلم تپیده و می تپه برات، رو این حسابه. لطفن منو از لیست افتخاراتت خط بزن اگه درجم توش. اگه نه که فبه المراد!

و پرانتز بسته؛ بر می گردم به خودم: و ناگهان فریادی از لا به لای زخمهای قلبم با هر چه توان بر می خیزه که آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی قیصر! کجایی که این بار داااشِتو نکشتن؛ مام وطن رو نشونه گرفتن و به قول لطیف و در عین حال کوبنده ی خودت،
من
"این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد این روزها"

توصیه می شود بخوانید: اندر باب ازاله ی بکارت

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

گل معرف حضور

همه ی فالهای جهان می گویند "دوستم داری" و طعم قهوه را از همه خوشتر می دارم. سلسله ی قاجار را تقبیح می کنم و تنها به سه تن فکر می کنم اکنون که تنم می لرزد:
آرتا، اروند، مادر.
خرده مگیر! همه ی فالهای جهان می گویند "دوستم داری" و من قاف را درنوردیده ام و حالا در بلندیهای تبت سیر می کنم.
نیمه شب چندی ست گذشته و ساعت کم مانده سه بار بنوازد. زنگ می زنند؟ یا ناگهان با تنه ای تنومند در را می شکنند؟ کاش خواب باشند کودکانم و کاش لبخند بزند مادر.
زخم هایم با منند، گاه رفتن. و چیزی ندارم برای جا گذاشتن. این را با خون بنویس روی چمن؛ سنگی نخواهم داشت.
اینجا، در رختخواب پشمین و نرمی که عاریتی ست، یخ زده ام از صدای دندانهای آن "گل معرف حضور" و خوابم نمی برد. مادر هم خواب ندارد. صدا هر لحظه چند بار در گوشش می پیچد؟: "مامان خوابم میاد، بگو صبح بیان ببرنم ...".
مادر خواب ندارد. تاب هم! و صدایی سرد مرا از رویای زخم آگینم باز می جوید: بنویس!

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

زنده باد زندگی

از زندگی کردن در گذشته ها متنفرم.
از افتخار کردن به مفاخر گذشته، متنفرم.
از افسوس خوردن برای شادی های گذشته، متنفرم.
نه! فکر نکنین که کلن متنفرم.
از درجا زدن، کشتن لحظه های اکنون و فردا و دل بستن به آنچه که دیگر نیست، متنفرم.
این یعنی مرگ، و من از مردن متنفرم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

اینترنت

خدا بیامرزدت دایی عزیز که نیستی صفایی بدی با کلام شیوات به مخابراتی که اینترنتش در حد باد معده ی مورچه سرعت داره و اونم هی قطع می شه.
تا حالا محدودیت نوشتن داشتم اینجا و حالا محدودیت خوندن هم شده در حد همون نوشتن.
دهه ی فجره و یاد ترانه ها و سرودهای انقلابی منحصر به فردت افتادم. همونایی که نمی تونم اینجا نقلشون کنم، اما تو ادبیات حماسی - اسطوره ای این ملت سینه به سینه می چرخه و روزی خداینامه ش درمیاد.
یکی رو کشف کردم تو مایه های خودت، که فک کنم شکوفا بشه، می تونه فرزند معنویت بشه و راه پرگهرت رو ادامه بده.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

امید

حالا هزار سال رو باید زندگی کنم.
پس وقتی برای کشتن ندارم.
شروع می کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

:)

این روزهایم را نمی نویسم اینجا.
نمی توانم بنویسمشان اینجا.
اینجا

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

فعلن عنوان ندارد

راه می روم زیر باران
در خیابانهای خیس تهران
شب بی ستاره را گام گام می شمرم
کنار مردی سیاهپوش کز کرده در میان کارتن ها با چشمانی بی نگاه.
دراز می کشم
دستش را می گیرم در دو دستم. می چسبانمش به لبانم:
هاااااااااااه!
گرم می شود انگار. گرم ِ من - که سرشارم از دی اکسید کربن -.
تنم اما
نذر نگاهی ست
که در چشمان مردان سرزمینم نیافتم.

راه می روم زیر باران
در خیابانهایی خیس که تهران نیست
شب را گام گام می شمرم. با یا بی ستاره
کنار درختی تنومند دراز می کشم در گودالی
لحافی از خاک بر تن می کشم
چشم می دوزم به درخت
و نگاهش را لاجرعه می نوشم.

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

اکنون

آدمی که تکلیفش با خودش و زندگیش و خاکش و خونه ش و بقیه ی شین های موجودش روشن نیست، غلط می کنه بچه دار بشه که بچه ش رو گرفتار همه ی این شین های فوق الذکر بکنه.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

خرزو خان

من شال و کلاه می بافم و ژاکت. پسرانم فلسفه می بافند.
یکی زیر؛ یکی رو. و به رنگها می اندیشم و رقص میل و کاموا ذهن و خیالم را می رقصاند.
پسرانم اما، به عدم می اندیشند و وجود. مباحثه می کنند. سفسطه هم گاهی.
معنایی را به میان می گذارند و از عدم تا وجود؛ از وجود تا عدم می برندش و می آورندش در پاسی گذشته از چهار سالگی.
من شال و کلاه می بافم و ژاکت و گاه قرمه سبزی را هم می زنم که ته نگیرد و لبخند می زنم به روزهایی که می آیند :) .

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

زیبا

قلمم شکسته باد
و انگشتانم
و کیبوردم
وقتی
وقتی
وقتی
از تو نمی توانم بنویسم
امروز
که روز توست.

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

شوکران

اسم خوبی براش گذاشته بهروز. خیلی تلخه.
آدم تاثیرگذاری بود و منتقدانش رو به شیوه ی خودش، با خودش همراه می کرد.
فعلن جوانه ای. باید رشد کنی عزیزکم. باید بزرگ بشی و جون بگیری. جرعه جرعه آبغوره سر می کشم. اما نه! زیاده روی نباید بکنم که آسیب می بینی. تو حساسی و باید مراقبت باشم.
دیشب خواب تو بود که دیدم؟ کودکی در درونم؟ یا کودک درونم؟
چقدر تلخی عزیزکم! چقدر تلخی و چه ناکامم من. اسمت رو چی بذارم که بهت بیاد؟ که بهم بیاد؟
حق دارم نگهت دارم؟ مادر ناکام به درد می خوره اصلن؟ می خوای بمونی؟
بوی خون میاد. بوی خووون. و مباد که دستام رنگش رو بگیره!
نشد بپرم. باید فرو برم. باید فرو برم. باید فرو برم.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

منطق الطیر

گفت پاشو بیا. گفتم نمی تونم. گفت چرا؟ گفتم اینجا نفسهایی نکشیده دارم. باید همه شون رو بکشم. گفت یعنی بی خیال ما شدی؟ گفتم نه. اما هیچ وقت هم در خیال شما نبودم.
سر و کله ت باز پیدا شده. نمی دونم چرا. نمی خوام هم بدونم که چرا. بگذار مثل آب جاری بشی، اگه قراره بشی. نه سدت می شم و نه راهت رو هموار می کنم.
می شینم و نگاه می کنم. قطره های خون رو می شمرم. خونی رو که از قلبم چیک چیک می چکه.
و می شینم و نگاه می کنم. قطره های اشک رو می شمرم. اشکی که از چشمم چیک چیک می چکه رو قطره های خون. و دود می شن. دود می شن و میرن رو هوا. اینا همونایی ن که چند روز پیش بوش به دماغم خورده بود. یادته؟
امید؟ چرا؟ چرا نه راه تو جواب می ده، نه راه من؟ پس کدوم راه می رسه به سعادت؟ کدوم راه؟ کدوم راه؟

دلهره

این روزها که می گذرد
...
این روزها که می گذرد
...
این روزها که می گذرد
...

پ.ن: آهای! آهای! یکی بیاد، حافظه مو دیلیت کنه!

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

بو

اون روز و اون شب خیلی آروم بودم. فکر کردم از عشقه. بعد فهمیدم این در اثر شوکه. بعد که نوع "سفید"ش رو خوندم. دیدم این یه حس عامه و اغلب آدما تو اون شرایط همینطوری می شن.
حالا هم. کاش این یکی از شوک نباشه. "سفید"ی انگار به روزمرگیها رسیده.
بوی خونِ دودآلود میاد

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

شب شب شعر و شوره

تابلو اینجا رو باید عوض کنم. اسمش رو باید بذارم "نالستان".
سه روزه منگم از اظهارات الف نون گون داش آکل بچگیام که از خود داش آکل هم برام آکل تر بود و حالا شیکسته. بد هم شیکسته. همچین که لگن خاسره ش خورد شده. صد سالمم که بشه، هنوز بچه م واسه اونایی که بچه که بودم، بزرگ بودن برام و بزرگ هم که شدم، هنوز برام بزرگن. این قاعده انگار در دنیای بیرون من منسوخه. خب باشه! واسه من که دچار نسخ نمی شه هیچ وقت!

خونه ی بچگیامو خالی کردم. پا گذاشتم تو دنیای واقعی. می خواستم برم گاهی سری بزنم بهش. گاهی آب و جاروش کنم. گاهی جای اینکه برم سر مزار مرده هام، برم تو خاکی که وقتی زنده بودن، توش باهاشون زندگی کرده بودم و وقتی دیگه نبودن، با خاطره هاشون. برای این کار انگار اجاز ه بی اجازه! واسه همین سپردمش به خاک، خاک پاک بچگیامو.
می گه: اعتبار خاک به آدماس. آدما که نباشن، خاک اعتبار نداره. نمی گم: اعتبار آدما به چیه؟ اعتبار آدمایی که هستن و خاکشون هم هست. اما اعتبارشون دیگه انگار نیست.

هزار بار دیگه هم براش می نویسم. خرده نگیر بر من. یه روز پیش میاد تو هم براش می نویسی. اونوقت شرمنده ی حرف امروزت می شی.

هی! تو! نمی بخشمت به خاطر داغهای پیاپیی که به دلم می ذاری. اصلن نمی فهممت! حالت خوبه؟ کدوم منطق عاشقانه ای می گه اذیتم کنی؟ رنجم بدی؟ نفسم رو تنگ کنی؟ اونم این همه سال! از ازل تا به ابد!

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

قندیل

می دونی!
دلم می لرزه. انگشتام قندیل می بنده. چشمام خیس می شه. و تنم ویبره می کنه.
می گم: باید ...
می گم: نباید ...
در قید بایدها و نبایدها نیست. می دونی که!

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

ضارب

داشت با دوستاش راه می رفت و می گفت و می خندید. حرفاشون رو نمی شنیدم، اما از خنده هاشون و حرکاتشون معلوم بود مزخرف می گن و بی خودی می خندن. اونم هنوز هفتم امام حسین (ع) نشده، اینطور حرمت شکنانه!!!
ناگهان چنان لگدی با پای راستش به گربه ای که کنار پای چپش پیش جدول خیابون چمباتمه زده بود کوبید که گربه ی زرد بینوا پرت شد وسط پیاده رو و دیر جنبیده بودم زیر پای منم له شده بود.
بعد سه تایی با رفقاش زد زیر خنده. چنان مستانه و غش غش می خندیدن که انگار فتح بزرگی کردن.
از دست خودم عصبانی م که چرا یقه ش رو نگرفتم و دست کم چند تا لیچار متناسب با وجناتش نثار نکردم بهش. و گربه ی زرد پشمالو از جلو چشمام نمی ره، که از سرما موهاش رو پف کرده بود و چمباتمه کنار پیاده رو نشسته بود ...
به لبنان و سوریه و روسیه و چین نریم واسه اینکه ببینیم مزدورای ضارب و آدمکش رو از کجا میارن برای زدن و کشتن مردم تو خیابونا. چشم بچرخونی، آدمایی که از زجر دیگران لذت می برن پرن تو همین کوچه خیابونای تهرون.
اونی که به حیوون بی دفاع زبون بسته رحمش نمیاد، به کسانی رحمش میاد که حس می کنه چون درس خونده ن و سر و وضع ظاهریشون هم تر و تمیزه، پس حق اونو خوردن؟
به قول "ابولی"، پسر "حسینِ شر" جک و جواد زیاده. این یکی رو راس می گه طفلی!