۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

یلدا و گلوله های اتفاقی ِ حق به جانب

یلدا دارد می آید و خیلی مشتاقم با هم گپی بزنیم. از زن و زندگی و عشق بگوییم. انواع هر کدام را کالبدشکافی کنیم، تجربه هایمان را برای هم مرور کنیم.
یلدا دارد می آید و امسال نمی خواهم بپذیرم که عده ای – اغلب فامیل – بلندترین شب سال را جمع می شوند به خوردن هندوانه و انار و آجیل و شام مفصل و فال حافظ و یاد آوری رسوم مترقی ایرانیان باستان و ...
یلدا دارد می آید و من زنی کرد را منتظرم که هفته ی پیش رفت! برده شد! کشته شد! و چشم به راهش هستم که - دست کم - بیاید به خیالم و برایم تعریف کند از عشق ممنوع؛ که چه شد؟ که آن گلوله های اتفاقی ... آن گلوله های سهوی ... آن گلوله های خشم ... آن گلوله های سرکوبگر ِ زیاده خواه ... آن گلوله های حق به جانب ... آن گلوله های ... آآآه!
چشمم را وقت آه کشیدن می بندم، تلنگری شوخ می خورد به بازویم، چشم باز می کنم، شمامه را می بینم، با همان گونه های گلگون ِ آن صبح ابری، در دادسرای ارومیه، با همان چشمهای مستی که برق می زد هنوز، پای چاله ی سنگسار با همان چادر ِ کدر ِ زندان.
زنی از روستایی حوالی نقده، که بهای عشق ممنوعش، سلاخی "مراد"ش و تا پای مرگ رفتن خودش بود توسط شوهر و برادرش، و هم سالها انتظار برای سنگسار. یعنی هنوز منتظر است؟
آه ِ بعدی مرا می برد جلفا. خانه ی حاجیه. خانه ی قدیمی ِ حاجیه. زن ترکی که شوهرش جانش را گذاشت پای قمار و اعتیاد و نارفیقی، و جان حاجیه هم داشت می شد پاسوز ِ دامی که نارفیق برای جهیدن از قصاص و اعدام برایش پهن کرد: تبانی در قتل به خاطر عشق ممنوع! و حاجیه، زن روستایی ترک، که فارسی نمی دانست، از ترس و خجالت، هر چه قاضی پرسیده بود، با لهجه ی شیرینش گفته بود: "بَعلی"! غافل که یکی از سوال های قاضی این بود که "آیا تو زنا کرده ای؟" ... بعدها حاجیه در زندان خواندن و نوشتن یاد گرفته بود، فارسی یاد گرفته بود، قانون را خوانده بود، کنوانسیون های بین المللی را مطالعه کرده بود، و شده بود زنی دیگر! تجدید نظر خواسته بود و ایستاده بود و "نه" گفته بود و زندگی را به دست آورده بود.
نوبت ایران است حالا. همان دختر بختیاری که به اجبار به عقد پسر عمویش درآمده بود. چندی از زندگی مشترکشان نمی گذشت که شوهر، دیگر ماه به ماه هم خانه نمی آمد و او مانده بود و پسر 9 ساله اش. آشنایی با پسر همسایه او را به عشقی پنهانی کشانده بود و گپ تلفنی و نامه نگاری و دیدار و ... شوهر از راه رسیده بود و ... پنج سال زندان و سنگسار، سزای عشق ممنوع و عواقب آن؛ گو دادگاه اسمش را بگذارد معاونت در قتل و رابطه ی نامشروع ...
مکرمه و محبوبه و پریسا و کبری و خیریه و فاطمه و ... از کدامشان بگویم؟ کداممان؟
زن سوزی، زن ستیزی، زن کشی ...
یلدا بیا! یلدا بیا بنشین همینجا گپ بزنیم. از زندگی و خواستن بگوییم و از خواستن ِ زندگی. از زنانگی بگوییم. از عشق بگوییم. اینها همه ممنوع است؟ خب از ممنوعیت بگوییم. ما همه عمر منع شده ایم، بیا از ممنوعیت بگوییم.
امشب، بلندترین و تاریک ترین شب سال است، نه مثل گیسوی رودابه! مثل سرنوشت ما! وقت کم نمی آوریم! بیا بیا برایم بگو، از آن گلوله های اتفاقی ِ حق به جانب ... گلوله های سرکش ... گلوله های خشونت ... سرکوب ... مرگ ...
واقعیت این است که تو مرده ای؛ اما حقیقت، لبخند توست که زندگی را به هزار زبان در سخن است ...

منابع مورد توجه این نوشتار:

www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=5555

www.akhbar-rooz.com/news.jsp?essayId=42381

۱ نظر:

شادیا گفت...

عالی بود. دستت درست.
شادی ا