روستای ما در آذربایجان یک آبگرم دارد در دل کوه، مثل یک استخر رو باز. صبح زود و عصر به بعد، نوبت مردانه است و میان روز، زنانه.
حالا که دیگر کاربرد گردشگری دارد، اما داستانی که می خواهم نقل کنم، مربوط به زمانی ست که شالگون ِ ما آب نداشت و ظرف ها سر چشمه ها شسته می شد و لباس ها وقتی زنها می رفتند حمام کنند، اغلب در همین آبگرم که ما بهش می گوییم: ایستی سو
خدابیامرزد مادربزرگ ِ مادرم را. هم سن و سال "...عالیا المهدی" بود که شوهرش مرد و ننه ماند با چهار تا بچه. بیش از صد سال عمر کرد و تا آخر عمر هم شوهر نکرد. خیلی هم مذهبی خفن بود! آن قدر که می تواند تا نسل ها شفاعت ما را هم بکند در آن دنیا!
القصه! روزی در همان جوانی ها که ننه با همراه گروهی از زنان ده رفته بود ایستی سو. زنها در دل کوه داشتند حمام می کردند و رخت می شستند که می فهمند چند مرد یواشکی ایستاده اند به تماشا. زنها جیغ می زنند و لباس چرک ها را به سر و تن خود می کنند و ...
ننه جان من آرام بلند می شود، همچنان که مثل "عالیا" کاملن لخت بوده، شانه ها را عقب می دهد و در بلندی بالای ایستی سو می ایستد و بلند و شمرده می گوید:
باخون! باخون ... (فارسی اش را می نویسم) نگاه کنید! نگاه کنید! این بدن یک زن است که می خواهید پنهانی نگاهش کنید و حالی به حالی بشوید! خیلی لذت می برید که این زنها جیغ می زنند؟ جرئت کنید و مرد باشید! بیایید نزدیک تر و خوب نگاه کنید! این بدن برهنه ی یک زن جوان است ...
خلاصه که خواستم بگویم مادربزرگ مادر من به گردن آلیا حق پیشکسوتی دارد و به قول فرناز فراموش نمی کنم که او بوده که حالا من با این همه سرکوب و خفقان برای خودم حق بودن و آزادی قائلم.
من که هیچ! بسیاری از زنهای فامیل من که اغلب بسیار هم با حجاب هستند، بعد از این همه سال او را تحسین می کنند و به وجودش افتخار
و همچنین خواستم بگویم - جای دور نمی روم! همین در تاریخ خانوادگی من - یک نفر می شود ننه! با آن جسارت و سرسختی و خلوص و پاکی و آزادگی اش! همه ی مان هم به او افتخار می کنیم، هر چند شاید جرئت نکنیم کاری را که کرد، تکرار کنیم!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر