۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

قلمه

چشمم که نمی بیند
خدا را بو می کشم
ردش را از گذرگاهت می گیرم
در تو لانه کرده ست
دوستت {ن}دارد؛ {ن}می دانم
...
سوگند به چشمانت
خدا را از تو نخواهم گرفت
مگر در من قلمه بزنی اش

پی نوشت: لحظه نگاری نبود، مال دو سه هفته پیشه.

هیچ نظری موجود نیست: