شکیبایی، آرامش، سکوت، تنهایی، لبخند حقیقی.
اینا رو واقعن لازم دارم. هی! تو! ازت کاری بر میاد؟
پی نوشت (این برای مرور خودم در فرداهاست. شما نخونین): احساس می کنم حنجره م داره خونریزی می کنه. احساس می کنم زخم بد بزرگی تو یه بخش از سیستم تنفسیم ایجاد شده. احساس می کنم بخشی از تارهای صوتیم آسیب دیده. تنم می لرزه و تپش قلب دارم و سوزش در پایین کتف چپم. و سردردی به بزرگی خود خدا. چشمام تار می بینه و دارم بالا میارم.
کاش بچه ها همچنان تو اتاقشون بازی کنن و بیرون نیان. حالم به هم می خوره از خودم وقتی دلهره بهشون می دم جای عشق.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
ایمان دارم فردای فرزندانمان روشن تر است.
کامنتت نصفه موند عزیزم . کاملش می کنی لطفاً ؟
ارسال یک نظر