وقتي كوچيكن، همه ش مي گي كاش زودتر بزرگ بشن و بتونم به زندگي برگردم.
وقتي يه كم بزرگتر مي شن، مي گي كدوم زندگي؟ زندگي بدون داشتن آرتا و اروند كوچيك؟
امروز تولد چهار سالگيشونه و من از صبح تا حالا هي اشك تو چشمام حلقه مي زنه و نگاه مي كنم تو صورتشون تا نوزاديشون رو، چهار دست و پا رفتنشون رو، تاتي تاتي كردنشون رو، دندون درآوردنشون رو، آبه آبه گفتنشون رو، ني ناي ني ناي كردنشون رو، شعر ياد گرفتنشون رو و همه ي شيريني هاي كوچيكترياشون رو بازخواني كنم از چهره ي معصومشون.
اشتياقشون رو مي بينم براي بزرگ شدن و اينكه مي گن: ماماني! كي پيش دبستاني مي شيم؟ كي سيبيل در مياريم؟ كي اندازه ي بابا مي شيم؟ و آه مي كشم و تو دلم مي گم حالا بياين تو بغلم تا همه ي بچگي هاتون رو تو آغوشم ذخيره كنم.
و يادم نميره تو اين چهار سال چقدر بحران داشتم و اگه نبودن آرتا و اروند، تاب نمي آوردم اين روزهاي سخت و تلخ رو.
مادر و پدرها گردن بچه هاشون هيچ حقي ندارن به واسطه ي مادر و پدر بودن. هر چي هست، وظيفه ست براي پذيرش اختياريِ مسئوليت بچه داشتن.
آرتا و اروند دلپذيرم! خيلي ممنونم ازتون براي همه ي انرژي اي كه بهم مي دين و ممنونم ازتون براي همه ي مستي هايي كه بهم مي دين و معذرت مي خوام ازتون براي همه ي ناراحتي هايي كه براتون به وجود آوردم يا ميارم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر