استاد شفيعي كدكني هم فرار مغزها شد.
شاملو گفت: چراغ من در اين خانه مي سوزد؛ نرفت تا دق كرد و مرد.
استاد شفيعي كدكني را سر نماز ديدمش؛ نه در كلاس درس و نه در هنگام سخنراني. بيشتر از سنش پير شده بود و رخسارش مي درخشيد در سفيدي و سرخي.
يادگاري كه از او دارم، اين است كه گفت: فارسي را خوب مي داني دختر جان! انگار دنيا را دادند به من آن موقع.
فكر مي كنم به اندازه ي او دلبستگي دارم به خاكم و شايد نه بيشتر.و مي گويم: خوب كردي استاد! اگه صداي منو مي شنوي، به شكوفه ها، به باران، برسان سلام ما را!
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
سلام . کامتنت گذاشتن توی بلاگر کار حرضت فیله . درمورد شفیعی کدکنی یادمه یک بار سر کلاس از مجله ای که ما در می آوردیم تعریف کرده بود خبرش رو که شنیدیم کلی حال کردیم. شعرهای پست پایینی خیلی زیبا بودن . اول فکر کردم شعرها مال شمس لنگرودی هستن . تولد دوقلوها هم مبارک .
ارسال یک نظر