صبح – شب
صبح
با سلام تو طلوع می کند
و آنگاه که بی پاسخ می مانم
ناگزیر شب از نیمه گذشته ست
اگر حتا
لحظه ی رپیثویین باشد.
مرد – زن
مرد: تسلط. اگر نشد فرار
زن: قرار، قرار، قرار
عقل - دل
- خاموش شو دل بی قرار!
اینک و اینجا آتشفشان مکن!
خدای توام و فرمان است این!
- خاموش شو عقل چاره ساز!
در آتشفشانم بسوز و بساز!
هوای تازه می خواهم؛ اینک و اینجا!
...
می دونی! غرق شدن در روزمرگی ها هنره. من ندارمش. هر چقدر هم که سعی کنم غرق بشم توش، دماغم بیرون می مونه و چشمام. اونوقت نفس می کشم و می بینم. اونوقت نمی تونم غرق بشم.
می دونی! حالا که سالهاست به دستش آوردم بعد از اون همه جون کندن و خطر کردن و به آب و آتیش زدن، می بینم اونی که آدم رو از زار و زندگی می ندازه و نمیذاره غرق بشی تو روزمرگیها، رو راست بودنه؛ بیشتر از همه با خودت.
به روح اعتقاد داری؟ من دارم متاسفانه؛ (هر چقدرم بهش فرمان "هش" می دم، از اونجا که قواعد روزمرگی رو بلد نیست، راشو می گیره و راست میییییره.) واسه همین هم هر کی از راه می رسه راحت می تونه ب...نه توش.
بگذار در اشک غرقه شوم! کار دیگه ای ازم برنمیاد. میاد؟ از تو چی؟ برمیاد؟
۱ نظر:
خيلي سعي كردم كاري ازم بر بياد ولي نشد.
ارسال یک نظر