سالمرگش رو چند روز جلوتر برگزار می کنن که در چسان فیسان نوروزیشون خللی وارد نشه. امروز رفتم کمک کنم برای مقدمات مراسم فردا. همه چی شنیدم جز یادی از دایی عزیز. از مدل مو و رنگ مو و لباس و نوع لوازم آرایش و نامزد فلانی و تازه عروس فلانی و اینکه عجب ایکبیری ای رو گرفته و مانتوتو از کجا خریدی و پرویز شلوار کارش خیلی عالیه و موهاتو اگه اتو کنی بهتره و نه فک کنم اگه به بیرون سشوار کنی، خیلی بیشتر بهت میاد و سایه ی چشمت دو شماره باید کمرنگ تر بشه و ...
سالمرگش برکتی خواهد داشت برام احتمالن. برکت وداع. وداع با همه ی کودکیها و سادگیهام. سادگیهام در کودکیهام و کودکیهام در بزرگسالیهام. وداعی در سکوت محض. بی که به روشون بیارم که دیگه هرگز هیچ کدومشون رو نخواهم دید.
دلم می گه: کاش هرگز اینطور نمی شد! کاش همچنان همان مهربانان کودکیهات می موندن! و وجدانم بلافاصله می زنه تو دهن دلم که: شعور داشته باش! حماقت تا چه حد؟ به چه بهایی؟
فردا می رم ندا رو می بینم. مامان باجی رو می بینم. آقا رو می بینم. سهراب رو می بینم. و خاک نشونه م رو بو می کشم. بو می کشم تا شاید یه روز پیداش کنم. یا نکنم! اصلن چه خیالی؟! بذار نشونه هم مثه خودم بی خاک باشه. بذار زندگی رو به تمامی بسپارم به دست باد؛ تا نثاری باشه برای آرمانهام.
آره! زندگیم از این به بعد بتمامی وقف توئه.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
چقدر دلم گرفت
منم چنین لحظاتی را تجربه کردم. خیلی سخته خیلی...
زندگی همینه ساقی جان . همین رنگ و مش و فر که وارد روزمرگی می شه و گذشتگان رو از یاد می بره چون قانونشه .حقته وداع کنی . اما انتظار نداشته باش دیگران درک کنن .
روحشان شاد ........
ارسال یک نظر