من فک می کردم اینجا دفتر خاطراتمه و هیچ کس نمی خوندش. به جز دو سه تا دوست شناس و ناشناس که گاهی برام دو سه خطی می نویسن. اما انگار دلهایی گاهی می تپه برام؛ مثل دل نسرین. و این یه هشدار هم بود واسه م که نکنه کارشناس گرامی هم ندونسته مشترک این صفحه س!!! :)
توضیحی برای رفع شائبه ها:
مدتی ست که با خاک درگیری دارم. و چندی پیش هم نوشتم که "خاکی نخواهم داشت"! نه! بودایی نشدم. اما احتمالن پودر می شم می رم هوا. شاید تو یه سانحه ی هوایی، یا زلزله، یا آتشفشان و شاید چیزی شبیه این. واسه همین بی خاکم.
اونهایی رو که هرگز نخواهم دیدشون؛ آدمایی هستن که مدتهاست ازشون مردم. مردن از آدمها، ویژگی منه. یه روز تو گفت و گویی با روزبه عزیزم یهو این ویژگی رو کشف کردمش. حالا از گروهی از کسانی که خیلی خیلی هم دوستشون دارم، مردم و به همین جهت دیگه نمی تونم ببینمشون. حتا اگه چشمام ببیندشون، من نمی بینمشون. هیییچ وقت. و از همین تریبون بهشون می گم: مرده ام از شما، تنها همین!
بانو چه زیبا بودی و چه استوار! در عین شکستگی قلبت که برای تمام زنان و فرزندان سرزمینت می تپه. بانو! چی دیدی تو چشمای بچه م؟ نگاه شیرمردی رو که 19 سال مثل ماده شیری به دندون گرفتی و پروردیش تا بشه سهراب؟ بانو! بانو! بانو ...
بوی زندگی می ده هوای فردا. نفس می کشمش بتمامی.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
نفسسسسسسسسسسسسسسسس ]]
قبلا هم گفته م خاک رو بی خیال . ضمنا کارشناس ها قعلا بیست . چهار ساعته مشغول کارن . وقت نمی کنن پیزی بخونن . خدا توفیقشون بده .
ارسال یک نظر