۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

تا ابد!

مي دوني! از حدود ساعت دو دارم باهات حرف مي زنم. الان حدود ساعت شش و نيمه. هنوز انگار هيچي بهت نگفتم. از بس حرف دارم و حرف دارم.
هر جمله اي كه مي گم، اونقدر بديعه كه يهو از توش يه چيزي رو كشف مي كنم. بعد به وجد ميام از اين كشف؛ بعد يهو حرف زدنم قطع مي شه و تو چشمات خيره مي شم. خيره مي شم كه تا تهش رو ببينم.
اين حكايت شيرين و سخت، اين حكايت خوب و سخت، تا كي ادامه داره؟ دلم مي خواد ازت بشنوم: تا ابد! و مي شنوم. نپرسيده مي شنومش. بارها و بارها. اما حكايت من حكايت اون پلنگ زخم خورده س. مي دوني كه!
مي خوام اونقدر باشي، اونقدر بزرگ و زياد و سخت و خوب، كه باورم شه. باورم مي شه! مي دوني كه!

هیچ نظری موجود نیست: