۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

امشب

کاش این فقط یک تشابه عجیب در عبارتها باشه و نه یک حس لعنتی کامل.
کاش این فقط یک کابوس شبانه باشه که منو از آغوشت کشیده بیرون و نشونده پای این پنجره.
خوندن پنجره ش همیشه برام شیرین بوده. حتا وقتی بخشیده ش به یکی دیگه. حتا وقتی دیگه ردی ازش نداشتم.
کافیه اسم من تقی باشه و تو اشتباهی نقی صدام کنی. بعد یهو ببینم شریک نقی (اونی که منو اشتباهی به نامش صدا کردی) مرکب نو خریده و از قضای روزگار تو هم اسب تازه.
اونوقت ...
کاش وقتی اجساد متعفن خاطراتم رو بی هیچ مهری تشریح می کردم، از شباهتت باهاش نمی گفتی. کاش ...
می بینی! آدم زخمی همینه دیگه! از ریسمون سیاه و سفید می ترسه! یا نکنه ریسمون نیست و از همون کبری خانوماییه که یهو نیشی می زنه و منو به ابدیت پیوند میده؟
خودت بگو. خودت منو از چنگال این کابوس وحشتناکِ تلخ نجات بده. من که بی خوابم امشب! تو بخواب. آروم و مثل نوازادا زیبا. صب که پاشدی، خودت بگو همه ش کابوسه.
کاش نیومده باشی واسه شکستنم؛ له کردنم؛ کشتنم.
این بار قطعن به خلیج همیشه فارس و آبزیان بزرگ گرسنه فکر نمی کنم. به چهار لیتر بنزین فکر می کنم و سردر مرکز امور زنان و خانواده.

۱ نظر:

نازي گفت...

گاهي مي ترسم . همش مي گم كاش اين جملات فقط ادبيات باشن و نه واقعيت . خيلي تفاوت است بين داستان زندگي و داستان تخيلي .