۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

اکشن

"... یادته؟ وقتی 18 سالم بود و تو منو به زور فرستادی بالا پیش قبادی. منم روحیه ش رو نداشتم ... بالاخره از یه جایی باید شروع کرد ..."
فقط اون بار نبود. یادته؟ سفر آزادبر؟ شبش چقد گریه کردی و من سخت بودم باهات. پام تو یه کفش بود و آخرم راهی ت کردم. شیش صب نشده بود که زدیم بیرون. باهات اومدم تا راهیت کنم. راه که افتادی با چشمای گریون، دو ساعت زود بود هنوز تا برم سر کار. از جاده لشکرک پیاده اومدم تا نیاورون تا اون دو ساعت پر بشه و به تو فکر کردم و سفرهایی که خودم چقد دوستشون داشتم و می دونستم طولی نمی کشه شیفته شون می شی و شدی.
و بارها و بارها سخت گرفتنهام و سختی کشیدنهات از دست من.
فقط برای تو نبود سخت گرفتنهام. به خیلیا سخت گرفتم تو کار. سخت گرفتم تا بسازمشون. هر کدومشون ستاره ن الان و من به حق یا ناحق می بالم به خودم که یه روزی بهشون سخت گرفتم.
لامصب بد وضعیه. عین یه ظرف کریستال مرغوب که سر خورده از دستت رو سنگ و هزاران تیکه شده. پازل نیست که بتونی با اشتیاق و تمرکز جفت و جورش کنی.
دوره ی مرشد بازی گذشته مهندس! و هیچی ندونم، این یکیو خوب می دونم. آروم و مست بخواب در بستری که سهم توئه از زندگی و لذت ببر از هر ثانیه ش. و چشماتو ببند و نبین سیل سیل اشک بدمصبمو. یاد اون شبهای مشترکمون نیفت. یاد ولنتاین منحصر به فردمون که دم دمای صبحش اوستا هدیه ی مشترکی بهمون داد. یاد صبونه هایی که راه می رفتیم و تو فرعی های حوالی انقلاب می خوردیم یا تو تاکسیای خط تجریش. یاد التهاب و اندراس و هر چه افتعال دیگه ی من نیفت و فکر نکن به این که چه شد که چنین شد. به فعلهای شاد و شیرینی فک کن که باید بسازیشون و زندگی شون کنی.
همه ی این ضجه ها می ارزه به لحظه لحظه ی عمری که خواستم و جون کندم که به دلخواه نفس بکشمشون و ... خب نشد آخر اونی که می خواستم. سعیمو کردم و نشد مهندس! اینطوری دیگه شرمنده ی خودم نیستم که هویج بودم و هیچ کاری نکردم.
حالا منم و سهمی که از سهم خواهیم از آفرینش به دست آوردم و راهی پشت سر که پیچ و خمهاش نمی ذاره مو به مو مرورش کنم و راهی پیش رو که آب و سرابش رو سخت می شه تشخیص داد و باید برم. تا تهش. تنها و پیاده. و از انگها نمی ترسم. از انگها و تنهایی هایی که "او" این روزها به صد زبان و اشاره سعی می کنه بهم گوشزد کنه و "نیستم"ش رو مثه پتک تو سرم خراب می کنه و لبخندم انگار درک منو از کنه ماجرا، ازش پنهان می کنه.
غصه نخور مهندس! و مرامتو شکر که خطم نمی زنی. مثه یه صورت مسئله ی ناخوشایند پاکم نمی کنی و نمی گی بذار برو جای دیگه کپه ی مرگتو بذار تا بقیه نبیننت و غصه ت رو نخورن.
مرامتو شکر!
نزدیک دو بامداد
25 آذر 88

۲ نظر:

عاطفه گفت...

چقدر تلخ بود....

نازي گفت...

اما من دلم براي دوه ي مرشدبازي تنگ شده . خيلي .
عاطفه راست ميگه .الآن تلخه...