۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

وای که چه فاز بدی!

مخاطب فرضی جان سلام
این نیمه شبی ناگهان فاز بدی مرا گرفته. می دانی؟ بی پرده بگویمت: تو مرا یاد آقای کارشناس می اندازی. البته نه کارشناس خودم؛ هر چه باشد اگر نقش هم بازی کند، نقش "پلیس خوبه" به او رسیده است؛ بلکه آقای کارشناس اتاق بغلی که عادت دارد قضاوت کند و تهدید و تحقیر و تخریب. و دلم پر می زند برای دخترکی که مثل گنجشک در چنگال باز، رنگش پریده و صدایش دارد می لرزد.
مخاطب فرضی جان! این نیمه شبی ناگهان فاز بدی مرا گرفته است. قلبم در این روزهای بهاری که آسمان تهران این همه زیباتر از همیشه است، مثل روزهای ابری و دودآلود خاکستری دی ماه اتوبانهای تهران گرفته است. قضاوتهایت مرا نمی ترساند. می رنجاند اما راستش را بخواهی. یاد آن روزها می افتم که با تو همذات پنداری می کردم و فکر می کردم وظیفه ی الهی روحیه دادن به تو، به دوش خسته ی من وحی شده است. فکر می کردم همه ی مادران این خاک، در به در غربت شده اند و باقی هم از رخت سفید صلح به درآمده اند و لباس سیاه عزا پوشیده اند و از این خاک، به آن خاک، و از این خانه به آن خانه می روند به دلداری؛ و حالا من مانده ام و این همه گنجشک به در آمده از چنگال باز، که دل دلشان را باید آغوش بگشایم و تنها یکی از این گنجشکها تویی.
مخاطب فرضی جان! این نیمه شبی ناگهان فاز بدی مرا گرفته است و خودمانیم! فکر می کنم عجب خری بوده ام!
حالا دارم فکر می کنم شاید بعد از ظهر دل انگیزی در بهار، یا پاییز؛ یا حتا خدا را چه دیدی! یکی از غروبهای سرد زمستان تهران سر میزی برابر هم نشسته ایم و پنجره های تازه ای از انسان به روی هم گشاده ایم. انسانیتی مانده باشد اگر در من. در تو. آخر انگار انسانیت من و تو را در این میانه که سگ می زند و گربه می رقصد، موش کور خورده است.
مخاطب فرضی جان! فاز بدی این نیمه شبی مرا گرفته است. و این فاز بد، از بود و نبود تو نیست، مثل بود و نبود دلبر حسین تهی. از این است که گنجشگکان سرزمین سبزم را مثل خروس لاری دستمال خشک پیچانده شده در گلو کرده اند و انگار می کنم که طعم خون بر مذاقشان نشسته است. و کاش می کنم که بیایی و بگویی ام که: عجب خری هستی! و بدانم این خیال، مالیخولیایی چرکین است که از خاطر خسته ام سر باز کرده است.