۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

وای

درست مثل این بود که سوار اسب شده ایم و چهار نعل می تازیم. ناگهان تصمیم می گیری تنهایی سواری کنی و فشار دستی کافی ست که میان صخره ها پرت شوم و استخوانهایم هزاران تکه شود.
بعد از این همه روز و ماه و سال، تازه یادم می آید که چه شد که این همه درد می کشم. و صدایی آشنا به اندازه ی خودم، در سرم زمزمه ای آشنا سر می دهد که "چرا؟"
می گویی این سیکل بسته مرا دارد قورت می دهد؟ بدهد! کدام سیکل در سراسر آفرینشش بسته نیست؟ بگو من هم بدانم.
می دانی برای خروج از این دایره ی بسته چه راههایی را امتحان کرده ام؟ با چه جسارتهایی؟ می دانی در این امتحان کردنها چند زخم تازه ی دیگر به جان خریده ام؟
راست می گویی! "من آدم نمی شوم."

هیچ نظری موجود نیست: