وقتی هشت سالم بود، تو یه غروب سرد زمستونی تو روزهای آتش و دود جنگ ایران - عراق، رفتم سر کوچه نون بگیرم. صف طولانی بود و حدود دو ساعتی واسه گرفتن دو سه تا نون معطل شدم. سردم بود و می لرزیدم. مرد مهربان همسایه نگاهی بهم کرد و گفت: پس اون داداش نامردت کو که تو مجبور شدی تو این سرما بیای نونوایی؟
کودکی م نذاشت بگم ما نوبتی میایم نونوایی و امروز نوبت منه.
وقتی تو روزهای نوجوانی در یکی از روزای امتحان، سرویس مدرسه نیومده بود و مجبور شدیم با دوستم ندا، با مینی بوس بیایم خونه و دو تا پسرِ یکی دو سال بزرگتر از ما بهمون گیر دادن و سعی کردن باهامون دوس شن و بعد هم که فاز ندادیم، چند ایستگاه قبل از ما پیاده شدن و رفتن و بعد، یه جوجه بسیجی، گیر داد بهمون که پدرتون رو درمیارم! سر سنگین لباس می پوشین که راحت تر با پسرای عوضی لاس بزنین؟؛ نگو خودش می خواسته پا پیش بذاره و خورده تو دیوار؛ ترس شکستن حرمت خانواده ی سنتی - مذهبیم تو محل، نگذاشت بزنم تو دهنش.
وقتی رفتم دانشگاه، برای اینکه هیچ آتویی ندم دست هیچ کس، و در عین حال بتونم آزادی محدودی داشته باشم و دیوار سنگی تفکیک دختر - پسر رو بشکنم و با هم کلاسی های دختر و پسرم دوست باشم، "زن" رو در خودم کشتم و مردی شدم در لباس زنانه. بااین تیر، دو نشون زدم: اول اینکه کسی از دفتر فرهنگی دانشگاه و بسیج و حراست، نمی تونست به من بگه بالای چشمت ابروئه. از طرفی هیچ وقت پسری هوس نمی کرد سر به سرم بذاره. یا دیگه جذابیتی نداشتم براش، یا اینکه از برخورد متقابلم می ترسید. و توجه کنید برای به دست آوردن - تنها - اندکی از فضای عمومی مردانه، من "زن" رو در خودم کشته بودم.
وقتی شدم روزنامه نگار و بعد از چند سال جایگاه خوبی در کادر خبری گرفتم، یه بار مدیر مافوقم که آقای متشخصی بود، بهم گفت: ببین! من به لیاقت تو ایمان دارم، اما قبول کن که برای فلانی و فلانی (از مردانی که من مدیرشون بودم) سخته زیر دست یه زن کار کنن. واسه همین هر کاری می کنن تا بکوبنت زمین. درکشون کن و سر به سرشون نذار.
وقتی بچه های سه ماهه م رو بغل گرفته بودم و با تاکسی داشتم می بردمشون کرج خونه ی مامانم که با کمکش ببرمشون دکتر، با شنیدن بیقراریشون و گریه های کشدارشون، راننده تاکسی خوشمرام بهم گفت: ببخشیدا آبجی! پس اون شوور خوش غیرتِ نامردت کجاس که گذاشته یه ضعیفه دو تا طفل نوزاد رو با این بدبختی تک و تنها این همه راه ببردشون؟
نگاهش کردم و نگفتم شوهر من نامرد نیست و من هم ضعیفه نیستم. چون حالا دیگه به جای همه ی زنها، زن بودم و می فهمیدم اون راننده تاکسی جوانمرد!! هفته ای چن تا زن می بینه که زیر آتشباران مردسالاری له می شن. و خودش هم ادبیاتی جز اونچه گفت، نداشت برای بیان میزان مردونگیش.
وقتی برای خواستن قانونی برابر برای زن و مرد بازخواست شدم، بهم گفته شد: تو شوهر داری، بچه داری، چرا قاطیِ اینا (دوستان همفکرم) شدی؟ اینا یه مشت ... و ... هستن. تو با اینا فرق داری. و اونجا میزگرد آزاد تحلیلی نبود که بتونم از خودم، از زن بودنم - صرف نظر از همسر یا مادر بودن -، از آرمانهام، و از دوستام در قبال توهینی که بهشون شده بود و در واقع به من شده بود، دفاع کنم. و چشمهای بسته م نگذاشت نفرت از این همه تحقیر، حتا از نگاهم بیرون بزنه.
وقتی خونه نشین شدم و نفس کشیدم، تنها با این انگیزه که درخت، از بازدمم جون بگیره، و تنها به این امید که یه روز پر زخمی پروازم توان بازپریدن رو به دست بیاره، ...، بگذار گفتنش باشه برای مجالی دیگر!
می خواستم در تبیین بحثی که درباره ی بیانات امام جمعه ی تهران، جنبش "ممه لرزه" و سوزنی که درخواست شده آقایان به خودشان بزنند، مثالهای عینی تری بیارم که محدودیتها - چنان که افتد و دانی - نمی ذارن.
حالا می خوام به جمیع مردان برابری خواه بگم: "چی شده داداش؟ چرا به تریج قباتون بر خورده؟ نکنه دلیلی داره که به خودتون گرفتین این درخواست سوزن زدن رو؟"
بعد باز هم می خوام از جمیع مردان برابری خواه تقاضا کنم به جای برآشفتن و نوای "وا مرد برابری خواها" سر دادن، با صرف نظر کردن از کلی گویی و تئوری پردازی که زن = مرد، یا بیان اینکه چون ما برابری خواهیم، از دنیای مردانه هم طرد شده ایم؛ با رجوع به خاطره هاشون، از خود و مردان اطراف خود حرف بزنن و به جای اینکه بگن "همه ی مردها اینطور نیستن"، بگن چند بار به چه دلایلی تحت تاثیر فرهنگ مردسالارانه مظلوم واقع شده ن؟ محدود شده ن؟ خفه شده ن؟ نابود شده ن؟
بذارید یه زن از شما بخواد مرد مردانه بنویسید!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
هي پسر عجب جنجالي شده! انقدر مهمه قضيه؟!؟!؟
حالا شوما كه مادري و ضعيفه اي و منطقي مي نويسي! :دي
اون بيرون دارن پاره پاره مي كنن همديگرو!
wow! مادر جان!
از دل بزآمد و بر دل نشست
عالی بود ساقی جان
ارسال یک نظر