تابستون که می شد، عشقم این بود که مامان باجی رب بپزه. بساط رب پزون دو سه روز طول می کشید. خیلی حال داشت. چهار تا خواهر به سرپرستی مامان باجی گوجه ها رو می شستن و له می کردن و نمک می زدن و یه روز می ذاشتن بمونه بعد سه دور از صافی های مختلف صاف می کردن و بعد تو دیگ می جوشوندن و می جوشوندن تا قوام بیاد. به نوبت هی هم می زدن و هم می زدن تا رب زمستون درست بشه. بعد تو کوزه های سبز و آبی می ریختن و درشو محکم می کردن و ... ما هم که هی دور کاراشون می چرخیدیم و به کل فرایند ناخونک می زدیم و از گوجه تا رب می خوردیم و له بازی می کردیم وهی دستمونو تو صافی گوجه له شده ها می کردیم و هی داد می زدن سرمون که بچه ...
شهریور که می شد، نوبت سرکه گذاشتن بود و ...
خلاصه هر فصل و ماهی کاری ویژه ی خودش رو داشت
چند روز پیش رفتم دو کیلو خیار بخرم. آقای محترم که دیگه فهمیده هرچی بخواد بهم بفروشه من نه نمی گم، گفت گل کلماش خیلی خوبه بذارم براتون؟ حیفه یکی ببرین، بذارین چند تا بکشم، گل کلم خالی که به درد نمی خوره! کلم برگم می خواد، هویجاشم خیلی خوبه، کرفس و سیب ترشی هم می کشم براتون و ... خلاصه که همه رو جمع کرد خودش آورد گذاشت تو خونه و منم که لبخند می زدم و فکر می کردم با این سبزیجات زمستونی که مثل اون حیوونا تو سرمای زمستون مهمون خونه ی ننه پیرزن شدن، اومدن تو خونه م باید چه کنم.
یکی دو روز تماشاشون کردم. بعد گفتم اینا اومدن اینجا که تبدیل بشن به چیزای دیگه. باید آستین بالا بزنم و ترشی بذارم شاید حس و حالم عوض بشه.
مریم خانوم (همسایه و دوست مامان باجی فقید) کم و کسریها رو برام خرید و دیروز دست به کار شدم. دردسرتون ندم که دو سطل خیلی بزرگ ترشی و شوری درست کردم و حالا تا بیست روز یه ماهی که برسه، باید دنبال محل مصرفش بگردم.
اما اینا رو گفتم که به حال و هوای دیروزم برسم:
دیروز غرق رویاهام بودم. چه کنم هام و چه باید می کردم پیش از اینهاهام و چه کردند با من هام و چه شد که چنین شد هام و عشق هام و شور هام و شکست هام و تنهایی هام و بغض هام و حسرت هام و تو.
به تو که می رسیدم، عشق می ریخت تو سطل ترشی. مهر می ریخت تو سطل شور. چشمام برق می زد و لبام می خندید. محو می شدم در خیالت و کشف می کردم که این راه سی ساله باید با همه ی فراز و نشیبهاش طی می شد تا به تو برسم. که راز آفرینش اینه. که اوستا دنیا رو برای لحظه های ناب عاشقی مقدمه چینی کرده. که ...
دیروز فهمیدم چرا می گن ترشی انداختن واسه فلانی اومد داره، واسه فلانی اومد نداره. چرا می گن بده ترشیتو فلانی بندازه، دستش خوبه، اما نذار فلانی بیاد سر بساط ترشیت که قدمش خوب نیست. رازش تو عاشقی آدمهاس. تو نرسیدن ها و رسیدنهاشون, که اولی خیلی بیشتر از دومیه. تو کینه هایی که تو دل بعضی آدما هیچ وقت راه پیدا نمی کنه. تو فرارهایی که به قرارها ترجیح داده می شه. تو چاله هایی که آدما گاهی باید سالها جون بکنن و آخر آیا ازش بیرون بیان، آیا نیان.
دیروز راز طعم ترشیهای اطلس خانومو فهمیدم. راز نگاه بچه ی دردونه ش رو. بی قراریهاش رو. رمز سکوتش رو.
ترشی و شوری که برسه، ظرف ظرفش می کنم و سعی می کنم به هر کی که دوستش دارم بدم تا طعم رویاهام رو بچشه :)
شهریور که می شد، نوبت سرکه گذاشتن بود و ...
خلاصه هر فصل و ماهی کاری ویژه ی خودش رو داشت
چند روز پیش رفتم دو کیلو خیار بخرم. آقای محترم که دیگه فهمیده هرچی بخواد بهم بفروشه من نه نمی گم، گفت گل کلماش خیلی خوبه بذارم براتون؟ حیفه یکی ببرین، بذارین چند تا بکشم، گل کلم خالی که به درد نمی خوره! کلم برگم می خواد، هویجاشم خیلی خوبه، کرفس و سیب ترشی هم می کشم براتون و ... خلاصه که همه رو جمع کرد خودش آورد گذاشت تو خونه و منم که لبخند می زدم و فکر می کردم با این سبزیجات زمستونی که مثل اون حیوونا تو سرمای زمستون مهمون خونه ی ننه پیرزن شدن، اومدن تو خونه م باید چه کنم.
یکی دو روز تماشاشون کردم. بعد گفتم اینا اومدن اینجا که تبدیل بشن به چیزای دیگه. باید آستین بالا بزنم و ترشی بذارم شاید حس و حالم عوض بشه.
مریم خانوم (همسایه و دوست مامان باجی فقید) کم و کسریها رو برام خرید و دیروز دست به کار شدم. دردسرتون ندم که دو سطل خیلی بزرگ ترشی و شوری درست کردم و حالا تا بیست روز یه ماهی که برسه، باید دنبال محل مصرفش بگردم.
اما اینا رو گفتم که به حال و هوای دیروزم برسم:
دیروز غرق رویاهام بودم. چه کنم هام و چه باید می کردم پیش از اینهاهام و چه کردند با من هام و چه شد که چنین شد هام و عشق هام و شور هام و شکست هام و تنهایی هام و بغض هام و حسرت هام و تو.
به تو که می رسیدم، عشق می ریخت تو سطل ترشی. مهر می ریخت تو سطل شور. چشمام برق می زد و لبام می خندید. محو می شدم در خیالت و کشف می کردم که این راه سی ساله باید با همه ی فراز و نشیبهاش طی می شد تا به تو برسم. که راز آفرینش اینه. که اوستا دنیا رو برای لحظه های ناب عاشقی مقدمه چینی کرده. که ...
دیروز فهمیدم چرا می گن ترشی انداختن واسه فلانی اومد داره، واسه فلانی اومد نداره. چرا می گن بده ترشیتو فلانی بندازه، دستش خوبه، اما نذار فلانی بیاد سر بساط ترشیت که قدمش خوب نیست. رازش تو عاشقی آدمهاس. تو نرسیدن ها و رسیدنهاشون, که اولی خیلی بیشتر از دومیه. تو کینه هایی که تو دل بعضی آدما هیچ وقت راه پیدا نمی کنه. تو فرارهایی که به قرارها ترجیح داده می شه. تو چاله هایی که آدما گاهی باید سالها جون بکنن و آخر آیا ازش بیرون بیان، آیا نیان.
دیروز راز طعم ترشیهای اطلس خانومو فهمیدم. راز نگاه بچه ی دردونه ش رو. بی قراریهاش رو. رمز سکوتش رو.
ترشی و شوری که برسه، ظرف ظرفش می کنم و سعی می کنم به هر کی که دوستش دارم بدم تا طعم رویاهام رو بچشه :)
۲ نظر:
پس ترشي انداختن بهت ميفته! شايد هم فلسفه اي كه ميگي درست باشه.
مرامي يه شيشه هم بده به ما، شايد طعم روياهاي تو به ما هم افتاد!
خدا رو چه ديدي!؟!؟!؟
اي . بدك نيستم . هستم .
اما چرا فضاي نوشته هات اينقدر غمگينه ؟ حتي عصباني يا طلبكار هم نيست . فقط غمگينه .
اين پستت منو ياد كتاب " مثل آب براي شكلات " انداخت .
ارسال یک نظر