تابلو اینجا رو باید عوض کنم. اسمش رو باید بذارم "نالستان".
سه روزه منگم از اظهارات الف نون گون داش آکل بچگیام که از خود داش آکل هم برام آکل تر بود و حالا شیکسته. بد هم شیکسته. همچین که لگن خاسره ش خورد شده. صد سالمم که بشه، هنوز بچه م واسه اونایی که بچه که بودم، بزرگ بودن برام و بزرگ هم که شدم، هنوز برام بزرگن. این قاعده انگار در دنیای بیرون من منسوخه. خب باشه! واسه من که دچار نسخ نمی شه هیچ وقت!
خونه ی بچگیامو خالی کردم. پا گذاشتم تو دنیای واقعی. می خواستم برم گاهی سری بزنم بهش. گاهی آب و جاروش کنم. گاهی جای اینکه برم سر مزار مرده هام، برم تو خاکی که وقتی زنده بودن، توش باهاشون زندگی کرده بودم و وقتی دیگه نبودن، با خاطره هاشون. برای این کار انگار اجاز ه بی اجازه! واسه همین سپردمش به خاک، خاک پاک بچگیامو.
می گه: اعتبار خاک به آدماس. آدما که نباشن، خاک اعتبار نداره. نمی گم: اعتبار آدما به چیه؟ اعتبار آدمایی که هستن و خاکشون هم هست. اما اعتبارشون دیگه انگار نیست.
هزار بار دیگه هم براش می نویسم. خرده نگیر بر من. یه روز پیش میاد تو هم براش می نویسی. اونوقت شرمنده ی حرف امروزت می شی.
هی! تو! نمی بخشمت به خاطر داغهای پیاپیی که به دلم می ذاری. اصلن نمی فهممت! حالت خوبه؟ کدوم منطق عاشقانه ای می گه اذیتم کنی؟ رنجم بدی؟ نفسم رو تنگ کنی؟ اونم این همه سال! از ازل تا به ابد!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
من اما با خاك ميونه اي ندارم كلن. رفتن سر خاك طرف هيچ حسي بهم نمي ده. راسش وقتي ميرم خونه مادربزرگم بيشتر ياد پدر بزرگ مرحومم ميفتم تا بهشت زهرا .
حسش هم بهتره. جايي كه آخرين بار نشسته بود و اينا.
ما رو بسوزونيد لطفن. حالي ميده.
امان از این خاک . ریشه هامونو نگه داشته فکر می کنه هر کاری بخواد می تونه باهامون بکنه . نمی دونه دیگه ریش های برامون نمونده . شدیم این خاشاکای توی کویر که همین جور غلت می خورن روی ماسه ها . هرچی می کشیم از این دلبستگی ها می کشیم . اصلا ما بدبخت همین دلبستگی هامون هستیم .
ارسال یک نظر