۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

منطق الطیر

گفت پاشو بیا. گفتم نمی تونم. گفت چرا؟ گفتم اینجا نفسهایی نکشیده دارم. باید همه شون رو بکشم. گفت یعنی بی خیال ما شدی؟ گفتم نه. اما هیچ وقت هم در خیال شما نبودم.
سر و کله ت باز پیدا شده. نمی دونم چرا. نمی خوام هم بدونم که چرا. بگذار مثل آب جاری بشی، اگه قراره بشی. نه سدت می شم و نه راهت رو هموار می کنم.
می شینم و نگاه می کنم. قطره های خون رو می شمرم. خونی رو که از قلبم چیک چیک می چکه.
و می شینم و نگاه می کنم. قطره های اشک رو می شمرم. اشکی که از چشمم چیک چیک می چکه رو قطره های خون. و دود می شن. دود می شن و میرن رو هوا. اینا همونایی ن که چند روز پیش بوش به دماغم خورده بود. یادته؟
امید؟ چرا؟ چرا نه راه تو جواب می ده، نه راه من؟ پس کدوم راه می رسه به سعادت؟ کدوم راه؟ کدوم راه؟

هیچ نظری موجود نیست: