همه ی فالهای جهان می گویند "دوستم داری" و طعم قهوه را از همه خوشتر می دارم. سلسله ی قاجار را تقبیح می کنم و تنها به سه تن فکر می کنم اکنون که تنم می لرزد:
آرتا، اروند، مادر.
خرده مگیر! همه ی فالهای جهان می گویند "دوستم داری" و من قاف را درنوردیده ام و حالا در بلندیهای تبت سیر می کنم.
نیمه شب چندی ست گذشته و ساعت کم مانده سه بار بنوازد. زنگ می زنند؟ یا ناگهان با تنه ای تنومند در را می شکنند؟ کاش خواب باشند کودکانم و کاش لبخند بزند مادر.
زخم هایم با منند، گاه رفتن. و چیزی ندارم برای جا گذاشتن. این را با خون بنویس روی چمن؛ سنگی نخواهم داشت.
اینجا، در رختخواب پشمین و نرمی که عاریتی ست، یخ زده ام از صدای دندانهای آن "گل معرف حضور" و خوابم نمی برد. مادر هم خواب ندارد. صدا هر لحظه چند بار در گوشش می پیچد؟: "مامان خوابم میاد، بگو صبح بیان ببرنم ...".
مادر خواب ندارد. تاب هم! و صدایی سرد مرا از رویای زخم آگینم باز می جوید: بنویس!
۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
salam
من از طریق وبلاگت تو بلاگفا این وبتو پیدا کردم...وبلاگت توپه...معنی داره....
بابای
ارسال یک نظر